یادم میاد سی سال پیش ، وقتی شش سال داشتم بازی ما همه اش تو کوچه خلاصه می شد و من تو کوچه مون ریاست می کردم یعنی اگه من میومدم تو کوچه همه میومدند اگه نه ، کوچه ساکت و بی صدا بود. یک روز آخرهای فصل گرم مرداد، با خودم فکر کردم چرا همه تولد می گیرند و من برای همه ی دوستانم باید هر سال کادو بگیرم ولی هیچکس به فکر من نیست، پس بهتره خودم دست به کار شوم و یه تولد برا خودم بگیرم . اول از همه بدون هیچ برنامه ای یکی یکی در خونه دوستان تو کوچه رفتم و بهشون گفتم روز اول شهریور تولدمه و حتما بیاین خوشحال میشم و البته یک کوچولو تهدید هم توی دعوتم پنهان بود که حتی یه لحظه کسی فکر نیومدن به سرشون نزنه ، مثلا اگه نیاین منم خیلی تو کوچه هواتون رو ندارم و….. بعد باشادی تمام اومدم خونه و توی حال یه بالش پر که مامان بزرگ درست کرده بود رو زیر سرم گذاشتم و به فکر روز تولد و کادو های رنگارنگ افتادم و غرق در رویا شدم ، وای چه حس خوبی بود پنج نفر رو دعوت کردم پنج تا کادو خوشگل ، چی میشه از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم ، چون تا اون موقع کسی حتی روز تولدم رو تبریک هم نگفته بود .اونروز برام خیلی جذاب بود فکر می کردم یه کار بزرگ انجام دادم .دو ساعت همینطور دراز کش به سقف خیره شده بودم و به روز تولد فکر می کردم که ناگهان صدای تیز اف اف (قدیما به جای آیفون اف اف بود )مرا به خود آورد از جا بلند شدم اف اف رو برداشتم و با اعتماد به نفس خاصی گفتم: کیه ؟؟ طیبه ؛ دختر مش عبدالله بود دوسال از من بزرگتر بود ولی خیلی وابسته به من بود گفت: نمیای کوچه ، گفتم : چرا تو باش تا من یه لقمه نون و پنیر بخورم و بیام ، با سرعت سر جا نونی پلاستیکی قرمز رفتم و یه تیکه نون لواش برداشتم و در یخچال رو باز کردم یه تیکه پنیر سفت محلی با شستم روش مالیدم و لوله کردم و با سرعت جویده نجویده قورت دادم و رفتم تو کوچه و تا شب مشغول بازی شدم اونروز تو بازی فک می کردم خیلی از همه سر ترم ، با غرور خاصی تو بازی وسطی همه اش بول میگرفتم ، آخه ما یه بازی وسطی داشتیم که تعداد افراد به طور مساوی با یارگیری سرگروه ها انتخاب میشدند و اگه تعداد فرد بود نفر کم سن تر از همه میشد نخودی که تو دوتا گروه بازی میکرد . باید دونفر از تیم مخالف ، با فاصله حداقل چهار ،پنج متر از همدیگه وایمیسادند و تمام اعضا گروه بعدی وسط اون دونفر ، اونها باید با پرتاب توپ به سمتشون فرار میکردند تا توپ بهشون نخوره و اگه به سمتشون میومد با مهارت توپ رو بغل کنند و نگذارند زمین بیافته ، اون توپی که بغل میگرفتند اسمش بول بود یعنی هر چه بول بیشتر ، زمان ماند و پیروزی بیشتر و اگه کسی توپ میخورد از بولها کم میشد و بیرون نمی رفت ، خلاصه اونروز روز شانس من بود کلی بول گرفتم و اکثرزمان بازی ، تیم ما وسط بود .تا هشت شب که میشه ؛ نه جدید این سالها بازی کردیم با صدای مادرم که نمیای شام بخوری ..خسته و هلاک و گرسنه به سمت خونه رفتم ، بعد من هم ، همه پراکنده شدند و کوچه در سکوت شب فرو رفت . خلاصه روزها به کندی برایم می گذشت. مگه روز یکم شهریور میمومد انگار زمان رو از دوطرف کشیده بودند و هر روز صد ساعت شده بود . هر روز دوستام می پرسیدند زهرا تولدت چه روزیه؟؟ منم با غرور میگفتم : شنبه بابا ، شنبه ساعت چهار ، زودتر نیاین آقام ساعت یک ربع به چهار میره حجره فرش فروشی ، بعد اون بیاین .بالاخره روزها گذشت روز سی و یکم مرداد جمعه بود و ما اکثرا با خانواده خاله ام جمعه ها ،صبح میرفتیم گنجنامه با بساط ناهار و شام و کلی اسباب اثاثیه ، و من اونجا با پسرخاله ام کلی بازی میکردم و روز بعدش خسته و بی انرژی تا دیر وقت میخوابیدم . شنبه تا ده صبح خوابیدم بدون اینکه یادم باشه روز تولدمه ، بعد هم بلند شدم با مادرم رفتیم حموم عمومی چون نفتمون تموم شده بود و آبگرمکنها اون موقع با نفت کار میکرد . ساعت ۱۲ظهر با لپهای سرخ ، شهید و هلاک به خونه برگشتیم و من بعد خوردن غذا دراز کشیدم بدون اینکه یادم بیافته امروز شنبه اس ، از صحبتهای آقام که در مورد برگشت چکش حرف میزد و چند بار روز شنبه رو تکرار کرد ، ناگهان از جا پریدم و دیوانه وار به این طرف و اونطرف دویدم می خواستم آقام نفهمه آهسته به مادرم گفتم من امروز تولد گرفتم پنج نفر هم دعوت کردم هیچی خوراکی نداریم کیک هم ندارم ،چکار کنم .مادرم با خونسردی گفت عیب نداره چند تا بچه خورده اند دیگه ، یه چند تا خیار هست از وسط دوتاش میکنم با چند تا خوشه انگور ، بده بخورند، با ناراحتی و استرس گفتم پس کیک چی …دیگه واینیسادم مادرم چیزی بگه ، رفتم سمت خواهر بزرگترم که پنج سال از من بزرگتر بود التماسش کردم یه پنج تومنی به من بده برم لی لی پوت بخرم اونم با کلی منت گذاشتن گفت : باید تا آخر هفته پسش بدی گفتم : به خدا میدم آبروم داره میره، خدایا چه کاری کردم تولد بدون کیک و خوراکی …بدو بدو رفتم مغازه سوپری حاجی رنجبران که دوتا کوچه پایین تر از کوچه ما بود ، وای این چرا بسته ، از پشت شیشه نگاه کردم هیچکی تو مغازه نبود ،آب سردی رو سرم ریختن ، برگشتم اتاق بزرگه که مهمون میمومد رو بالش چیدم و ضبط قدیمی رو با چند نوار آوردم گذاشتم کنار تاقچه ، بعد دوباره تا مغازه حاجی دویدم ،ای بر شانس بد لعنت این همیشه باز بود چرا امروز بسته ، عقربه های ساعت با سرعت باد جلو میرفتند، ساعت سه و نیم شده بود و من هنوز آماده نشده بودم دوباره التماس خواهرم کردم که میوه ها رو درست کنه،اونم با کلی ناز و نوز بلند شد و کلی با مادرم بهم سرکوفت زدن که چقدر قودی، آدم سرگنده سرشو به باد میده و..خلاصه کلی انرژی منفی و استرس به سمت من روانه شد، دوباره با دمپایی پلاستیکی رفتم مغازه حاجی ، بازم بسته بود دلم می خواست شیشه مغازه رو خورد کنم برم تو، همین که سرم رو به شیشه چسبوندم حاجی رو دیدم که از در داخلی وارد شد چون مغازه رو از خونشون درست کرده بود ، وای چقدر خوشحال شدم انگار دنیا رو بهم دادند، اون هم صورت منو دید و به طرف در اومد و قفل در رو باز کرد سریع بدون هیچ حرفی پنج تومنی رو دادم به حاجی و به سمت جعبه لی لی پوتها رفتم ،ای وای چرا هیچی تو جعبه نیست با بغض به حاجی گفتم جعبه لی لی پوتها خالیه، اونم با خونسردی گفت:بیسگوئیت ببر .گفتم نه نمیخوام. با شونه های آویزان و نا امید اومدم پولمو پس بگیرم دیدم گفت: وایسا برم یه جعبه باز کنم وای نفس عمیقی کشیدم دلم میخواست خودم برم جعبه رو باز کنم که بالاخره بعد کلی فس فس حاجی یه جعبه آورد و جای جعبه خالی گذاشت با سرعت نور یکی برداشتم و دویدم نفس زنان به خونه رسیدم، سریع پلاستیکشو پاره کردم تو یه بشقاب گذاشتمش و از کنارش خورده های ریزشو خوردم و دو سه تا چوب کبریت روش زدم و گذاشتم کنار ضبط ، خواهرم هم یه دیس ملامین (پلاستیک فشرده)سفید با خیارهای نصفه و چند خوشه انگور و چند تا بشقاب جورواجور و یک چاقوی زرد اره ای کنارش گذاشت و رفت .سریع رفتم روی راه پله ، اونجا چمدانه لباسهامون رو گذاشته بودیم چون کمد دیواری نداشتیم یه پیراهن چیت گلگلی سفید و قرمز داشتم اونو برداشتم سریع با لباسهام جایگزینش کردم و به سرعت اومدم پایین . جلو آینه موهای کوتاهه درهم ورهمم رو با شانه مرتب کردم و یه گیر آلومینیومی زرد کنار موهام زدم و با آب دهان دستی روی سرم کشیدم تا صافتر بشه و منتظر نشستم تا مهمونام بیان . ناخودآگاه به لی لی پوت که اندازه کف دست مادرم بود خیره شدم و سریع به سمت چاقو رفتم و با چاقو سعی کردم اونو به شش قسمت مساوی تقسیم کنم البته بین خودمون باشه یه تیکه اش رو از بقیه بزرگتر زدم تا اونو خودم بخورم .به ظرف خوراکیها نگاه کردم و از ته دل خجالت کشیدم چرا کیک ندارم ، ولی فورا شروع کردم خودم رو دلداری دادن، خیلی هم خوبه ،مگه میخوان چی برام بیارن ، ول کن بابا ، تو این فکرها بودم که یکهو زنگ تیز اف اف به صدا درآمد،بچه ها یکی یکی اومدن ، ای وای رقیه دختر تپل محله ، خواهر کوچکش رو هم آورده بود وای چی کنم من همه چی شش تا تهیه کردم این بچه تپل و پرخور رو چی کنم که هر لپش اندازه یه طالبیه، خلاصه بعد سلام و احوالپرسی رفتم سراغ ضبط ، نوار کاست داخلش گذاشتم و دکمه سوم رو به زور فشار دادم داخل ، صدای بد و ناهنجارش بلند شد و بعد شروع کردبه پیچیدن نوار ، ای بابا ! شانس منو می بینی این درسته قدیمیه و کلی چسب کاری شده ولی همیشه مثل بلبل می خونه ، حالا امروز…بدو بدو رفتم خواهرم رو صدا کردم اونم با یه خودکار بیک آبی با غرور مهندسی وارداتاق شد و بعد از خارج کردن نوار شروع کردبه پیچیدن دوباره نوار پلیسه شده ، دوباره گذاشتش تو ضبط و چند تا ضربه محکم به سرش زد و با صدایی که از ته چاه درمیومد دوباره شروع به خواندن کرد و من تمام وقت به خواهر چاق رقیه و نرسیدن لی لی پوت به خودم فکر میکردم و هیچی از رقصیدن و شادی بچه ها نفهمیدم ، بعد از ده دقیقه که همه رقصیدن دوستم گفت : بیا کبریتها رو روشن کن و بعد کیک رو ببر ، منم باغرور رفتم کبریت آوردم و کبریتهای رو کیک رو روشن کردم و سریع از ترسم فوت کردم اونا هم دست زدن و منم به هر نفر به اندازه یه قوطی کبریت کیک دادم تکه آخر هم که مال خودم بودبا غصه تمام دادم به خواهر رقیه و آهی کشیدم هیچکس متوجه نشد به خودم نرسید. شکمم قار و قور میکرد میوه رو چرخوندم و گفتم چاقو خطرناکه خواهرم خیارها رو براتون تکه کرده، با خودم گفتم : اینجوری نمیفهمن خیارها کم بوده ، بعد که بچه ها مثل جارو برقی همه چی رو خوردن ، گفتند: کادوها رو بازکن ، منم بدون معطلی رفتم سراغ کادوها ، اولین کادو مال طیبه بود کتاب داستان زندگی امام جواد ، با بی میلی نگاهش کردم و گفتم : ممنون ، بعدی یه دفتر نقاشی بود ، ای بابا خودم چند تا دفتر تازه داشتم ، کادوی بعدی یه بسته بیسگوئیت پتی بور بود تا گذاشتمش رو کتاب ، زهره که اونو آورده بود گفت بازش کن بخوریمش منم سریع بازش کردم و یکی یکی به اونها دادم و سه تای آخر رو یکجا خودم گاز زدم ، آخیش !بالاخره از این تولد یه چیزی به من رسید ، نفر بعدی یه کتاب کهنه آورده بود که روش نوشته بود؛ « پیروزی گربه ها » من تو دنیا از یه چیز خیلی متنفرم اونم گربه است ، بعد رفتم سراغ کادوی رقیه و خواهرش مریم تپلی ، کتابی با جلد پاره ولی خوشرنگ و جذاب به اسم لورل و هاردی با تصویرنقاشی شده ای از این دوهنرمند دوست داشتنی ، وقتی به عکس هاردی خیره شدم ناخودآگاه از این همه شباهت هاردی و مریم لبخند عمیقی روی لبانم نقش بست.