چند ماهی می شد که قهر بودند از هم .مرد طلاق توافقی را پیشنهاد داد ه بود و زنتنها یک شرط داشت. بعنوان آخرین سفر بروند به شهری که برای ماه عسل آنجا بودند . پذیرفتن این پیشنهاد برای مرد آسانتر از وکیل گرفتن و تحمل هزینه ی های دادگاه بنظر میرسید.خانم رعنایی ، همکارش گفته بود شیراز یک مجسمه ی طاووس دارد . مرد قول داده بود یکی دوتا عکس بگیرد و برایش بفرستد.. مرد هرگز نفهمید که در همان لحظه ای که به طاووس بزرگ و سبز وسط میدان نگاه می کرد زن از خودش پرسیده بود چرا ورودی شهر را طوری ساخته اند که بجای دروازه قرآن باید تندیسی را دور بچرخند؟
مرد دلش می خواست هر چه زودتر این سفر تمام شود تا به خانم رعنایی زنگ بزند و بگوید دیگر مانعی سر راه خوشبختی شان وجود ندارد.
مرد گفت: امشب می مونیم. فردا بر می گردیم .
زن گفت: میخوام برم شاهچراغ ..
– توی این بارون سگ مصب؟!
اتومبیل براه افتاد اما گیر افتادند در صفی فشرده از ماشین ها. مرد نگاهی به اطراف انداخت .آب گل آلود کف خیابان را پوشانده بود. حالابوق اتومبیل ها در متن صدای سیلاب شنیده می شد. راننده یکی از اتومبیل های جلوئی با دست به مرد اشاره می کرد برگردد مرد اما زیر لب گفت: از ترافیک تهرون رسیدیم ترافیک شیراز..
آب به یکباره بالا آمد و اتومبیل ها از خیابان کنده شدند . یکی دوتای شان چرخی زدند و به دیگر اتومبیل ها کوبیده شدند. مرد نمی توانست آنچه را که می دید باور کند . اتومبیل شان تکان سختی خورد و مانند قایقی چپ و راست شد. زن جیغی کوتاه کشید و گفت : یا ابوالفضل…
مرد وقتی اتومبیلی دید که روی دست آب پر شتاب سمت شان می آمد فرمان را رها کرد . در را باز کرد تا خودش را از اتومبیل بیرون بکشد اما صدای خرد شدن شیشه و ورود آب بداخل اتومبیل آخرین چیزی بود کهمی توانست بخاطر بیاورد. پرستارهای بیمارستان نمازی و پزشک معالجش ، دکتر شاهچراغی حالا دیگر عادت کرده اند به دیدن راه رفتن و سیگار کشیدن این مرد زخمی ، دست شکسته ی کبود. مردی که در راهروی بیمارستان قدم می زند ، سیگار می کشد و مدام به این فکر میکند که چرا وقتی از او می پرسند اسمت چیست می گوید : طاووس.