از ناامیدی روی تخت دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر میکردم که در حال تلانباشت حوادث تلخ فراموش نشدنی و فسیل کردنم بود.
پوچگرایی، درگیری ذهنی و فکری که همه جا سرک میکشید، آرامشم را گرفته بود.
از بیخوابی یکی از کتابهای ناخوانده را از قفسه برداشتم.
کتاب را که باز کردم داشت از پیرمردی حرف میزد که کل دارایش را صرف تجهیز آزمایشگاهش کرد. آزمایشگاهی که عشقش بود.
در یک نیمه شب اداره آتشنشانی به پسرش خبر داد که آزمایشگاه پدرت آتش گرفته زود خودت را برسان.
یاد آتش سوزی مزرعه افتادم که یکی از اهالی روستا زنگ زد و گفت: مزرعه گندم آتش گرفته زود خودتو برسون.
دوان دوان بدون این که به پدرم خبر دهم برای خاموش کردنش رفتم. ولی آن همه آب و کمک اهالی سودی نداشت و مزرعه سوخت.
در حال تصور کردن تلخی حادثه آتش سوزی آزمایشگاه، سطل آب را برداشتم و دوان دوان در حالی که از فرط خستگی نایی نداشتم به کمک ماموران آتش نشانی رفتم و سطل آب را روی گوشهای از آن کوه آتش ریختم و با امیدی واهی برای بردن سطل دوم برگشتم. که وسط راه چشمم با آن پیر مرد افتاد که انگار قبل از ما رسیده بود.
آرام روی تخته سنگی نشسته بود و با دیدن پسرش سرش را برگرداند و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: پسرم تو اینجایی؟
میبینی چقدر زیباست!
رنگآمیزی شعلهها را میبینی؟
حیرتآور است!
من فکر میکنم که آن شعلههای بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است!
خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید.
غرق در حرفهایش شده بودم.
ادامه داد؛ کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت!
نظر تو چیست پسرم؟
پسرش حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیات در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعلهها صحبت میکنی؟
چطور میتوانی؟
من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشستهای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمیآید.
ماموران هم که تمام تلاششان را میکنند.
در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظرههایی است که دیگر تکرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر میکنیم!
الآن موقع این کار نیست!
به شعلههای زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!
آنشب تا صبح نخوابیدم حرفهای آن پیرمد به پسرش تمام افکار ودیدگاهای اشتباه و اشتباهاتم را در آن آتش سوزاند. دم دمههای صبح دوباره کتاب که از دستان لرزانم افتاده بود را برداشتم و داستان را ادامه دادم.
آن پیر مرد سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و یکی از بزرگترین اختراعات بشریت را تقدیم جهانیان کرد.
من هم از او خود سازی را یاد گرفتم و فهمیدم ارزش زیادی در بلا وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از
بین میرود.
راسی یادم رفت بگویم آن پیرمرد اسمش؛ « Thomas A. Edison » مخترع «ضبط صدا» و «گرامافون» است.