تو هر روز عصر روی پله اول حیاط می نشینی؛ با دمپایی. دفترت را باز میکنی. همچنان که یکی از دستهایت لای دفتر است و خودکار را دستت گرفته ای، به درخت های باغچه تان نگاه میکنی. تو عادت داری چایی ات را با بیسکوئیت بخوری.
هروقت مینویسی و یک جای نوشتنت مغزت قفل میکند؛ دفتر را می بندی.چند دور،دور حیاط می چرخی. روی صندلی می نشینی. گاهی حواست نیست،اما گوش هایت را تیز میکنی تا بشنوی بچه هایی که توی کوچه مشغول بازی کردن هستند،چه میگویند.
صدای داد و فریاد هایشان:
گل …گل.
نه آقا قبول نیست.
آقا شما دارین تَقَل بازی میکنین.
وصدای گریه دخترکی که قطع نمیشود.
بعضی عصر ها صدای زن های کوچه را میشنوی. اما نمیفهمی چه می گویند.عصر روز های فرد به درختان آب میدهی و حیاط را تمیزمیکنی. اول شلنگ را به طرف برگ هایشان میگیری تا گردوخاک ازروی آنها برود. البته از وقتی که کوچه تان را آسفالت کردند،برگ ها، دیگر گردوخاک ندارند. همچنان که به آنها آب میدهی به شاخه هایشان نزدیک میشوی و آنهارا می بویی.
برگ هایشان را لمس میکنی و درگوشی با آنها حرف میزنی. بعضی از عصرها هرچه فکر میکنی چیزی به ذهنت نمیرسد. همچنان که روی پله اول نشستی غرق گوش دادن به آهنگ میشوی.انگار که یادت رفته چرا آمده ای و برای چه آنجا نشسته ای.دفتر ،کنار تو خاموش است.
بعضی وقت ها با خودت حرف میزنی.
آن روز دیدمت.همین که علی از خانه بیرون رفت،درِ توری خانه را با احتیاط باز کردی و برای گربه یک تیکه گوشت آوردی .درحالیکه به علی گفته بودی از گربه ها بدت می آید و دوست نداری به آنها نزدیک شوی .اما من دیدم که وقتی گربه داشت غذا میخورد،چطور از دیدن غذا خوردنش لذت بردی.
فردای همان روز سرت درد میکرد. بد خواب شده بودی.
بد اخلاق و بد عنق . از خواب که پاشدی جای خالی علی را دیدی. او رفته بود.با درماندگی سمت حیاط رفتی. همان گربه ی دیروز،روی دیوار نشسته بود. با آمدنت از جایش بلند شد. پله های نردبان را گرفت و پائین آمد؛ به سمتت حرکت کرد.چشمانش به دست تو بود. یک گربه خاکستری با راه راه های قهوه ای وچشمان سبز…چقدر خوب بوی تورا فهمیده بود.
لبخندی زدی و گفتی:«آرووم باش. چیزی نیاوردم.» روی پله اول نشستی.او هم همینکه دید خبری نیست از خستگی ،پائین پله اول نشست و وقتی بی خطری تو برای او آشکار شد؛ راحت تر روی زمین لم داد.با همان صدای خسته از جنگ بایک خواب کابوس وار ،به او
گفتی :«توهم تنهایی. نه؟»
گوش هایش تکان میخوردند. به تو نگاه نمیکرد. اما معلوم بود حرف هایت را میشنود.ادامه دادی:« با من دوست میشی؟»
برایت مهم نبود که آیا واقعا حرف هایت را میفهمد یانه. تو باید حرف میزدی تا شانه هایت را کمی از بار سنگین تنهایی برهانی .حتی اگر شد با یک گربه .گربه ای که حالا نزدیک تو لم داده بود و درکنارت احساس آرامش میکرد ؛برای تو کورسویی شده بود تا بلکه خودت را از تله افکارت بیرون بکشی. حتی تصور کردی که میتوانی به خاطر همین رها شدن پا روی احساسات سابق بگذاری و نوازشش کنی.
این دوستی میتوانست انقدر برای تو ارزشمند شود که بیخیال نجس بودن موها یا غریبه بودن چشم هایش شوی .آیا میتوانست یک دلبستگی عمیق برای تو ایجاد کند؟ایا او میتوانست بی آنکه خودش بداند عزیز ترین کس تو بشود، روی دامنت بخوابد و همیشه کنارت بماند؟
لحظه های غذا خوردنش را ببینی .برایش قصه بخوانی یا با او بیرون بروی.کنار او به آدم دیگری تبدیل شوی.
همه ی این تصورات مثل برق از پرده ی ذهنت میگذشتند و تو هر لحظه اشتیاق ات برای پیش بردن بحث با او بیشتر میشد. هرچند او از خستگی چشم هایش را هر از گاهی می بست.چه فرقی میکند؛ گاهی حیوانات برای ما تسکین بهتری از آدم ها هستند.
گفتی:« اگه تمام گوشتای غذامو برای تو بیارم ،باهام دوست میشی؟
هر روز بهت از غذای خودم میدم. توهم قول بده هر روز عصر بیای همینجا، پیش من. برای من اهلی شو.میشی؟
به طرفت برگشت. به چشم هایت نگاه کرد. انگار میخواست برای غذای امروزش آنهارا ببلعد. اما تو نترسیدی با همان جسارت به چشم هایش نگاه کردی. معامله، معامله ی خوبی بود.
چند لحظه به همین منوال گذشت، تا اینکه صدای گربه دیگری آمد.
به یک لحظه چشمانش خالی شد.گوش هایش تکان خوردند. کمی به اطراف نگاه کرد و ناگاه از جایش جست و پله های نردبان را دوتا یکی جهید و به پشت بام رفت.
تو هم به رفتنش نگاه کردی. حالا دیگرصدای دو گربه را میشندی.به همان نقطه ای که گربه نشسته بود نگاه کردی .خنده تلخی زدی. بلند شدی و به خانه رفتی ووقتی که برگشتی دو تیکه گوشت دستت بود.
آن روز عصر هم روی پله اول نشستی.یک ملودی آرام گذاشتی.بعد از اینکه چایی ات را نوشیدی، دفترت را باز کردی. این دفعه بدون تعلل شروع به نوشتن کردی. این بار میدانستی چه باید بنویسی.