همه موجوداتی که در آن دریای آبی بزرگ و زیبا زندگی میکردند، به جشن عروسی دعوت شده بودند. وقتی ماهیها دور هم جمع شدند، به ماهی عروسی که روی بدنش پولکهای کوچکی از نقره چیده شده و با رنگین کمان هفت رنگ تزیین شده بود و بالههایش میدرخشیدند خیره شده بودند. چشمهایشان از تعجب مانند دو تیله گرد، بیرونزده بود. یکی از ماهیها که خیلی کنجکاو شده بود و زیبایی ماهی عروس، چشمش را خیره کرده بود، هر دسته از ماهیها که وارد میشدند را به دقت نگاه میکرد و میپرسید، ماهی عروس از کدام خانواده است؟ ماهیها تازه فهمیدند که عروس با همه آنها فرق دارد. برای آنان عجیب بود که چرا این ماهی اصلاً شبیه هیچ کدام از آنها نیست.
دلفین خاکستری که از همه باهوش تربود، سؤال را از ماهی آبی که اطراف ماهی عروس میگشت پرسید و گفت: (تو از همه به عروس نزدیکتری، بگو ببینم این عروس خانم چراشبیه هیچ کدام از ماهیهای اینجا نیست. ) من همه قسمتهای دریا را میشناسم. خیلی دورتر از اینجا هم رفتهام. ولی در دستههای ماهیها، چنین ماهی زیبایی را ندیدهام و به این باهوشی نمیشناسم.
از اینجا خیلی دورتر، کوسههای سفید وحشی زندگی میکنند که به هیچکس رحم نمیکنند. ماهی آبی جواب داد، گفته است درباره گذشته خود چیز زیادی نمیداند. خیلی کوچک بود که ما پیدایش کردیم و درباره خانواده او پرس و جو کردیم؛ چیزی به خاطرنداشت. او را به جمع خودمان آوردیم و اکنون همراه ما زندگی میکند.
دولفین خاکستری به فکر فرو رفت و به ماهی عروس گفت: (دلت میخواهد بدانی مادرت کجا زندگی میکند؟ ) او با خوشحالی گفت: (بله، شما به من کمک میکنید؟ همه موجوداتی که در عروسی حضور داشتند کنجکاو بودند از محل زندگی مادر ماهی عروس آگاه شوند. آنها قرارگذاشتند بعد از مراسم عروسی، هر کسی که میتواند، کمک کند تا مادر ماهی عروس را پیدا کنند و هر چه زودتر این کار را انجام دهند.
روز بعد، دلفین، ماهی آبی که دوست نزدیک ماهی عروس بود، لاکپشت و ماهیهای کوچک چشم درشت شیطان همگی جمع شدند و درباره قرارشان با هم صحبت کردند. بالای سرشان، قوی سفیدی مشغول آب بازی، شنا و بازیگوشی بود. گاهی زیر آب شیرجه میزد و گاهی بالا میآمد و بالهای سفیدش را تکان میداد. حرفهای آنها را شنید. از بالا به سمت پایین شیرجهزد و گفت ببخشید، به طور اتفاقی حرفهای شما را شنیدم. فکر کنم میتوانم به شما کمک کنم. اگر اشکال ندارد همراهتان بیایم. ماهیها پیشنهاد قوی سفید را قبول کردند. سپس همگی جمع شدند و تصمیم گرفتند هرکدام قسمتی از دریاچه را که با آن آشنایی دارند به خوبی بگردند.
قوی سفید گفت: (من و دوستانم میتوانیم به خوبی روی آب را بگردیم. ما میتوانیم پرواز کنیم و از بالا اطراف دریاچه را هم جست وجو کنیم. ممکن است اطراف اینجا رودخانهای باشد؛ بهتر است آنجا را هم جستجو کنیم.
لاکپشت آبی که همراه آنها بود، گفت: (من میتوانم بیرون دریاچه را بگردم و اگر قو نشانهای پیدا کند؛ خبرش را برای شما بیاورم. اینطوری خیلی بهتر است. ماهیهای دیگر هم دسته دسته شدند و هرکدام مسئول گشتن قسمتی از دریاچه شدند. قوها که در حال گشتن اطراف دریاچه بودند؛ رودخانهای بزرگ را پیدا کردند و دیدند که کمی نزدیک به دریاچه، رودخانه پهنتر شده و آب آن به آرامی وارد دریاچه میشود. شاید جریان آب، ماهی عروس را از مادرش جدا کرده و به دریاچه آورده باشد. با خود فکر کردند شاید مادر ماهی عروس آنجا باشد.
قوها، پروازکنان به سمت رودخانه رفتند. روی آب نشستند. گاهی سرشان را زیر آب فرو میبردند و سرشان را بالا میآوردند. عمق رودخانه زیاد بود. قو از دوستانش جدا شد و گفت: (شما اینجا منتظر بمانید من به سمت لاک پشت میروم و از وجود این رودخانه باخبرش میکنم. سپس رفت و لاک پشت را از ماجرا باخبر کرد و گفت بیا به آنجا برویم. تو زیر آب را بگرد و من هم اطراف سنگها را جستجو میکنم. هر دوی آنها، دوباره به سمت مسیر رودخانه راه افتادند و چند روز مداوم تمام رودخانه را گشتند؛ اثری پیدا نکردند. خسته و نا امید برگشتند.
لاکپشت به ماهیهای چشم درشت گفت: (شما زیر آب را دقیقتر میتوانید ببینید. شاید با همدیگر بهتر بتوانیم آنجا را بگردیم. فردا همراه من بیایید و لابلای سنگها و علفها را به خوبی جستجو کنید. ) آنها هم قبول کردند.
روز بعد قوی سفید، لاک پشت و ماهیهای چشم درشت دوباره به سمت رودخانه راه افتادند. به آنجا که رسیدند، وجب به وجب رودخانه را گشتند. قو که مشغول گشتن بود، ناگهان پایش به لحاف غورباقه سبز رنگی خورد. غورباقه قورقورکنان بیرون پرید و گفت: (چه خبر شده؟ چرا جلوی پایت را نگاه نمیکنی؟ مرا از خواب پراندی. ) قو گفت: (ببخشید. حواسم نبود. ما دنبال مادر ماهی عروس میگردیم. این اطراف یک ماهی زیبا با پولکهای رنگین کمانی ندیدی؟ )
غورباقه دوباره قورقور کرد و گفت: (من که چیزی ندیدم. حالا مزاحم نشوید. میخواهم استراحت کنم. )
قو به لاک پشت و ماهیها گفت: (حواستان باشد لای سبزهها و سنگها را به خوبی بگردید. )
آنها در حال گشتن بودندکه دیدند چیزی لای یکی از سنگها، پشت سبزهای برق میزند و تکان میخورد و به سختی دیده میشود. نزدیکتر رفتند. یک ماهی را با پولکهای سفید دیدند که مخفی شده است و مانند ماهی عروس، وقتی نور آفتاب به پولکها و بالههایش میخورد میدرخشند و انعکاس نورهفت رنگ رنگین کمان را در آب پخش کرده است. به یکدیگر گفتند که او شاید مادر ماهی عروس باشد. نزدیکتر رفتند. ماهی ترسید و همین که خواست فرار کند؛ آن دو گفتند: (ما از طرف ماهی عروس آمدهایم. )
ماهی با تعجب گفت: (همچین کسی را نمیشناسم. او کیست؟ ) قوکه عکس ماهی را به دوستش داده بود تا با منقارش نگه دارد و هنگامی که آنها در حال جستوجو هستند به کمک آن بتوانند مادر ماهی عروس را پیدا کند؛ آن عکس را گرفت و به ماهی نشان داد. گفت: (به این عکس نگاه کن. )
ماهی وقتی شباهت خود را با آن دید؛ گفت: (نمیدانم. شاید او دختر من باشد. ) از ترس کوسهها شنا کنان خودم را به این رودخانه رساندم تا دور از آنها تخمریزی کنم و بچههایم در امان باشند. انگار جریان آب رودخانه آنها را با خود برده و او آنجا دنیا آمده است. به قوی سفید و لاک پشت گفت: (میتوانید مرا با خود به آن جا ببرید؟ ) آن دو با خوشحالی گفتند: (البته! ما آمدهایم که ماهی عروس را خوشحال کنیم. )
ماهی شنا کنان پشت سر لاک پشت به راه افتاد. حواسش بود که دور از منطقه کوسههای سفید بدجنس حرکت کنند. پس از مدتی، ماهی، لاک پشت و قو به همان منطقهای رسیدند که بقیه ماهیها منتظر بازگشت آنها بودند. وقتی همه مشغول گشتن شدند؛ هشتپای جاسوس این خبر را به کوسه ماهیها داد. کوسه دنداندرشت فوراً دو خرچنگ را صدا زد و به آنها گفت: (شما باید بروید و تمام بچهها را بدزدید و پیش من بیاورید. ) خرچنگها به بچه لاک پشت و بچه ماهیها که در حال بازیگوشی بودند و خبر از هیچ جا نداشتند نزدیک شدند و با دستهای اره مانندشان همه را دزدیدند و به سمت محله کوسهها حرکت کردند. در همین هنگام بود که ماهیها همه شادی کنان برگشتند و ماهی مادر، دختر کوچکش را در آغوش گرفت. بقیه که دنبال بچههایشان میگشتند وقتی متوجه شدند که بچهها نیستند، خیلی نگران شدند. بیتاب و بیقرار دنبال آنها گشتند. در همین حال بودند که یک ماهی را لای تخته سنگ پیدا کردند و متوجه شدند به خود میلرزد. از او پرسیدند بچهها را ندیدی؟
گفت: خرچنگهای بد جنس، بچهها را برای کوسه دندان درشت بردند و نتوانستم جلوی آنها را بگیرم. همه بچهها را دزدیدند. من از دست آنها فرار کردم. از خرچنگها شنیدم که کوسه دندان درشت به دنبال ملکه ماهیها میگردد. آنها با هم در مورد این موضوع صحبت میکردند، کوسه دندان درشت که رئیس کوسه هاست گفته است در بین ماهیها یکی هست که خیلی باهوش و زیرک است. اگر برگردد و با دلفینها همراه شود همه ماهیها را دور همدیگر جمع میکند و آنها را با هم متحد میکند. آن وقت ما نمیتوانیم ماهیهای دیگررا بترسانیم و آنها را شکار کنیم. باید هر جور شده ماهی ملکه را پیدا کنیم تا جلوی اتحاد آنها را بگیریم.
کوسه دنداندرشت یکی از هشت پاها را فرستاد تا به ماهیها بگوید اگر بچهها را میخواهند باید ماهی ملکه را به ما تحویل دهند. ماهی ملکه بسیار نگران و ناراحت شد. نزد دلفین رفت و گفت: (از همین میترسیدم و به این دلیل از اینجا رفته بودم. ) حالا باید چه کار کنیم؟ یکی از ماهیها گفت: (تو ماهی ملکه هستی و کوسه دنداندرشت گفته بود که از دوستی تو و دلفین میترسد. شما دوتا باید باهم دوست شوید و راه حلی برای مشکل ما کنید. )
ماهی ملکه گفت: (نزدیک شدن به آن منطقه خطرناک است. چون آنها عادت دارند دسته جمعی حمله کنند. باید راهی پیدا کنیم تا آنها را بترسانیم. وقتی از همدیگر جدا شوند، میتوانیم وارد قلمرو آنها شویم. اول باید بفهمیم بچهها را کجا مخفی کردند؟ )
دلفین گفت: (دوستانم را خبر میکنم. )
ماهی ملکه گفت: (باز هم باید فکر کنیم. )
دلفین گفت: (نزدیک محله ما نهنگ خالخالی بزرگی زندگی میکند که ماهیها را خیلی دوست دارد. گاهی دیدهام که فوارهای درست میکند و بچهها را سوارکرده و به هوا پرتاب میکند. آنها ذوق میکنند و میخندند و شادی میکنند. )
نهنگ، با وجودی که خیلی بزرگ است، اما آرام و منطقی است. ماهی ملکه قبول کرد هرچه سریعتر نزد نهنگ بروند و ماجرا را برای او تعریف کنند. نهنگ با حوصله همه حرفهای آنها را شنید و قول داد کمک کند تا بچههای شیطان و بازیگوش را پیدا کنند.
یکی از آنها گفت: (اول باید جای بچهها را پیدا کنیم تا مجبور نباشیم وقت زیادی را برای پیدا کردن آنها تلف کنیم. این موضوع خیلی مهم است. )
لاکپشت گفت: (این موضوع را به من بسپارید. میتوانم از مهارت خود استفاده کنم. آهسته حرکت کنم. کف دریا به شکل تخته سنگ بخوابم. کوسهها متوجه من نمیشوند. پس منتظر بمانید تا برگردم. )
سپس به راه افتاد. به منطقه کوسهها که رسید آرام آرام کف دریا حرکت کرد و با دقت حرکت کوسهها را زیر نظر گرفت. نزدیک مرجانهای رنگارنگ نارنجی، زرد و قرمزکه رسید. پشت آنها مخفی شد. مرجانها تکان خوردند. یکی از کوسهها احساس کرد چیزی تکان خورد. به آن سمت رفت. اما چون لاک پشت خودش را روی تپههای کف دریا به شکل سنگ درآورده بود، متوجه نشد که آنجا کسی هست و برگشت. لاکپشت حسابی ترسیده بود. اگر کوسهها او را میدیدند، جان بچهها به خطر میافتاد. با خود گفت: (باید خیلی مراقب باشم. مجبورم آهستهتر حرکت کنم. به آرامی از پشت مرجانها بیرون آمد و شروع به گشتن کرد. دید دو تا هشت پا بچهها را لای انبوهی از مرجانها گیر انداختهاند. همینکه جای بچهها را پیدا کرد، برگشت و به بقیه خبر داد. سپس همگی دور هم جمع شدند تا نقشه خوبی برای ورود به منطقه کوسهها پیدا کنند.
نهنگ گفت: (اول من به آن سمت حرکت میکنم و با صدای بلند کوسهها را میترسانم وقتی آنها فرار کردند شما بیایید و بچهها را ببرید. بقیه هم قبول کردند. )
فردای آن روز نهنگ به راه افتاد. آنچنان صدایی ایجاد کرد که دلفینها و ماهیها هم ترسیدند. کوسهها از همدیگر جدا شدند و فرار کردند و هر کدام به سویی رفتند. بعد دسته دلفینها آمدن و وارد منطقه کوسهها شدند. باید کار را سریع انجام بدهند و قبل از برگشتن کوسهها بچهها را نجات دهند. وقتی به آنجا رسیدند دیدند دوتا هشتپای بداخلاق و بدجنس جلوی تپهای ایستادند و از آنجا محافظت میکنند. آنها وقتی که دلفینها را دیدند از ترس پا به فرار گذاشتند.
ماهی ملکه گفت: (من یک راه امن میشناسم همین که بچهها را پیدا کردید به طرف من بیاورید. دلفینها توانستند بچهها را نجات بدهند و به سرعت آنها را به طرف ماهی ملکه بردند. ماهی ملکه بلافاصله آنها را از آنجا دور کرد و از همان راه امنی که بلد بود به سلامت به خانوادههایشان رساند.
همگی بسیار خوشحال شدند و از ماهی ملکه تشکر کردند و به خانههای خود برگشتند. کوسهها وقتی برگشتند و خبری از بچههایی که دزدیده بودند ندیدند، آنقدر عصبانی شدند که دور خود میپیچیدند. هشتپاها هم جرات نکردند از ترس کوسهها دیگر به آن جا برگردند. ملکه ماهیها، دلفینها و بقیه ماهیها هم تصمیم گرفتند همگی نزدیک هم زندگی کنند. اتحاد و دوستی خود را حفظ کنند تا دیگر کوسهها هوس حمله به آنها را نکنند. بچهها هم قول دادند که از آن منطقه دور نشوند.
نهنگ هم به آنها گفت: (اگر بخواهند میتوانند دوباره سوار فواره شود تا آنها را به هوا پرتاب کند.)