بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی را برداشت. این اولین نشانهٔ یک اتفاقِ بد بود. پشت تلفن، اُتو بن، پدر زنِ میشل بود. سالها بود که اُتو قبل از یازدهشب، که پولِ تلفن کمتر میشد زنگ نزده بود، حتی وقتی که همسر اُتو، تِرزا دربیمارستان بستری شده بود.
نشانه دوم صدای اُتو بود: «میشل؟ سلام! منم اُتو.» اُتو هیجانزده و بلند حرف میزد. انگار پدری باشد که از فاصلهای دور تلفن کرده باشد و مطمئن نباشد که صدایاش به میشل میرسد. لحناش دوستانه و از سر شوق بود –کمتر پیش میآمد که پای تلفن همچو لحنی داشته باشد. لیزابت دختر اُتو به تلفنهای بیموقع پدرش عادت کرده بود. همین که گوشی را برمیداشت اُتو شروع به نق زدن میکرد، با لحنی خشک و تمسخرآمیز که رگهای عصبی در آنبود، و به تقلید از سبکِ فراموش شده بروس که اُتو در اواخر دهه هشتاد به او ارادت داشت. اُتو در هشتادسالگی بداخلاق و عصبی شده بود، عصبی از دستِ سرطان همسرش، از دست بیماری مزمنِ خودش و از همسایههای پرسروصدایشان در فارِست هیل –بچههای شلوغ، سگهایی که دائم پارس میکردند و از هیاهوی ماشینهای چمنزنی و آشغالروب. عصبی از اینکه مجبور بود دو ساعت تمام در اتاقی به سردی یخچال برای گرفتن ام.آر.ای دندان روی جگر بگذارد، و عصبی از دست اَهلِ سیاست حتی دستههایی که خودش پانزده سال پیش، بعد از بازنشسته شدن از شغل دبیریاش، برایشان رای دستوپا کرده بود. در حقیقت اُتو از سالخوردگیاش عصبی بود، ولی هیچکس جرأت به زبان آوردنِ آن را نداشت، نه دخترش و نه البته دامادش. اما آن شب اُتو عصبی نبود.
با لحنی دوستانه و با صدایی بلند از میشل دربارهٔ کارش که طراحی و معماری بود پرسوجو کرد، و دربارهٔ تنها دخترش لیزابت پرسید و دربارهٔ بچههای خوش بروروی آنها که بزرگ شده بودند و مستقل از آنها زندگی میکردند، نوههای اُتو که وقتی بچه بودند دلش برایشان میرفت. آنقدر رودهدرازی کرد که میشل با اوقات تلخی گفت: «اُتو، لیزابت رفته بیرون خرید. حدود ساعت هفت برمیگرده، میخواهی بهش بگویم زنگ بزند؟» اُتو با صدای بلند خندید. برقِ لبولوچه پتوپهن و خیساش را میشد دید.
- حوصله گپ زدن با یه پیرمرد را نداری؟
میشل سعی کرد بخندد. «داریم حرف میزنیم دیگر اُتو.»
اُتو با لحن جدیتری گفت: «میش! دوستِ عزیز، خوب شد که تو گوشی رابرداشتی نه بتی، زیاد نمیتوانم چیزی بگویم، ولی فکر کنم با تو حرف بزنم بهتره.»
«بله؟» میشل جا خورد. در تمام سی سالی که با هم قوموخویش بودند، یک بار هم اُتو او را دوستِ عزیز صدا نکرده بود. حتماً برای ترزا اتفاقی افتاده بود. یعنی مرگ؟ خود اُتو هم سه سال بود که لقوه داشت. البته هنوز وخیم نشده بود، یا شاید هم شده بود؟
میشل یادش آمد که او و لیزابت یک سالی میشود که زوج پیر را ندیده بودند و احساس گناه کرد، چون فاصلهشان از دویست مایل هم کمتر بود. لیزابت هر یکشنبه بعداز ظهر به آنها تلفن میکرد و امیدوار بود –هر چند کمتر از ایناتفاق میافتاد– که مادرش گوشی را بردارد، چون پشت تلفن خوشخلقتر بود و با سرخوشی بیشتری حرف میزد. اما آخرین باری که به دیدن آنها رفته بودند تِرزا آنقدر شکسته شده بود که جا خوردند. پیرزن بیچاره بعد از ماهها شیمیدرمانی پوست و استخوان شده بود و موهایاش ریخته بود. از شصتسالگیاش، که سرشار از سرزندگی و طراوت بود و هیکل توپر و قوی داشت چندان وقتی نگذشته بود. اُتو که دستهایاش دائم میلرزید، انگار از اتفاق مضحک و دردآوری رنجیده باشد، با حوصله از اسرارآمیز بودن هیأتهای پزشکی شکایت میکرد. از آن ملاقاتهای عذابآور و خستهکننده بود. وقتی که به خانه برمیگشتند الیزابت مصراعهایی از شعر امیلی دیکینسون را زمزمه کرد: «آه زندگی! در گاهِ آغاز در خونِ روان و در گاهِ واپسین در غلتیده به پوچی!»
میشل که دهناش خشک شده بود با صدایی لرزان گفته بود: «خدایا! اینجورها هم نیست. نه؟»
حالا، ده ماه بعد، اُتو پشت تلفن بود و با لحنی حساب شده انگار خبرفروختن ملکی را میداد از تصمیم قطعی خودش و ترزا حرف میزد. شمارشِ گلبولهای سفید ترزا و پیشرفتِ سریعِ بیماری خودش چیزهایی بودند که دیگر نمیخواست حرفشان را بزند، چون پرونده این ماجرا برای همیشه بسته شده بود. میشل سعی میکرد بفهمد منظورش چیست. همه چیز داشت بهسرعت اتفاق میافتاد. معنی این مزخرفات چه بود؟
اُتو با صدای آرامتری حرف میزد: «ما نمیخواستیم به تو و لیزابت بگوییم. مادرش جولای به مونت سینای برگشت. آنها برش گرداندند خانه. ما تصمیممان را گرفتهایم. دیگه جای صحبت ندارد. میشل تو میفهمی. فقط خواستم خبرت کنم و ازت بخواهم که به خواهش ما احترام بگذاری.»
- چه خواهشی؟
- آلبومهامون را دوباره نگاه کردیم، همه عکسهای قدیمی و یادگاریهایی راکه تو این مدت جمع کرده بودیم. چیزهایی را دیدیم که من یکی چهل سال بود سراغشان نرفته بودم. تِرزا هی میگفت: «اوَوَه، همه این کارها را ما کردهایم؟ مااین همه عمر کردهایم؟» خیلی عجیب و جالب بوده، اما گورِ باباش، ما خوشبخت بودهایم. فهمیدیم که خوشبخت بودهایم بدون این که خودمان بدانیم. بایداعتراف کنم که من یکی هیچ احساس خوشبختی نمیکردم. خیلی سال گذشته. من و تِرزا شصتودو سال با هم زندگی کردهایم. حتماً فکر میکنی که کسلکننده است، اما همانطور که بوده اگر بهش نگاه کنی هیچام این طور نیست. ترزامیگه تا همین حالاش هم اندازه سه بار زندگی کردهایم. مگر نه؟
میشل جریانِ خون را تو سرش احساس میکرد، گفت: «ببخشید، اینتصمیمی که شما گرفتهاید چیه؟»
اُتو گفت: «خب، من ازت میخواهم که به خواهش ما احترام بگذاری میش. فکر کنم میفهمی.»
- من چی را میفهمم؟
- «مطمئن نبودم که درسته که با الیزابت حرف بزنم یا نه. چه واکنشی نشون میده؟ میدانی، وقتی بچهها از خانه میزنند بیرون و به دانشگاه میروند.» اُتومکث کرد. او آدم باشخصیتی بود و هر قدر هم که از دست لیزابت رنجیده و ناراحت میشد، یا در گذشته شده بود، کسی نبود که پیشِ میشل شکایت کند. بالحن مطمئن و آرامی ادامه داد: «میدانی، خوب ممکنه احساساتی بشود.»
میشل بیمقدمه پرسید که او کجاست.
- کجا هستم؟
- شما تو فارست هیل هستید؟
اُتو مکثی کرد: نه، «نیستم.»
- پس کجایید؟
اُتو با خودداری گفت: «تو کلبه.»
- کلبه؟ اُسَبِل؟
- آره. اُزِبل.
اُتو لحظهای مکث کرد تا تأثیر حرفاش کمی از بین برود.
آنها این اسم را مثل هم تلفظ نمیکردند. میشل گفت اُسَبِل، که سه سیلاب میشد و اُتو میگفت اُزِبل، و مثل محلیهای آنجا یک سیلاباش را حذف میکرد.
اُسَبِل ملکِ خانواده بِن در ادیرنُداکس بود، صدها مایل دور از شهر، تا آنجا، در شمالِ اُسَبِل فورک، هفت ساعت با اتومبیل راه بود، که یک ساعتِ آخرِ آن جاده کوهستانی و خاکی میشد و باریک و مارپیچ. تا جایی که میشل یادش میآمد خانواده بِن سالها بود که آنجا نرفته بودند. اگر قرار بود درباره آن ملک نظری بدهد –که این کار را نمیکرد چون مسایل مربوط به پدر و مادر الیزابت رابه عهده خود او گذاشته بود– پیشنهاد میکرد که ملک را بفروشند، ملکی که درحقیقت کلبه نبود بلکه خانهای بود چوبی که شش اتاق داشت و زمستانها نمیشد در آن سر کرد. خانه در زمینی دوازده هکتاری در گوشهٔ دنجی درجنوبِ کوه موریا ساخته شده بود. میشل دلاش نمیخواست که این ملک روزی به لیزابت برسد. چون آنها نمیتوانستند چیزی را که زمانی آنقدر برای ترزا و اُتو اهمیت داشت بهسادگی بفروشند. اُسَبِل آنقدر دور بود که رفتن به آن جا عملی نبود. آنها چنان به زندگی در شهر عادت کرده بودند که وقتی مدتی از آن چیزی که خودشان تمدن مینامیدند دور میشدند، آرامششان را از دست میدادند: آسفالت، روزنامه، مغازههای شراب فروشی و امکان رفتن به رستورانهای خوب. اما در اُسَبِل ساعتها که بروی به کجا میرسی؟ به اُسَبِل فورک. سالها پیش وقتی بچهها کوچک بودند، تابستانها برای دیدن پدر و مادر لیزابت به آنجامیرفتند. ادیر نُداکس انصافاً جای زیبایی بود. صبحهای زود کوهِ عظیم موریا ازنزدیک مثل یک ماموت که از دلِ رویا سر بیرون آورده باشد بهخوبی دیده میشد، و هوا آنقدر تازه و تمیز بود که مثل خنجری در ریهها فرو میرفت، وحتی آواز پرندگان از همیشه زیباتر و روشنتر شنیده میشد، انگار که خبر از دیگرگون شدن دنیا میدهند. اما باز هم لیزابت و میشل میخواستند که فوری به شهر برگردند. بعدازظهرها در اتاق خودشان در طبقه دوم، که چشماندازی زیبا روبه جنگل داشت و مثل قایقی روی برگهای سبز درختها شناور بود، با عشقوشور زیادی عشقبازی میکردند و زیر گوشِ هم از رویاهایی حرف میزدند که درهیچ کجای دیگر جز آنجا امکان نداشت دربارهشان چیزی بگویند. اما باز هم، پس از مدت کوتاهی، دلشان میخواست که برگردند.
میشل به سختی آبِ دهناش را قورت داد. عادت نداشت که از پدرزناش پرسوجو کند، و انگار که یکی از شاگردهای اُتو باشد احساس میکرد که از مردی که او را میستاید واهمه دارد.
- اُتو، صبر کن ببینم. تو و تِرزا تو اُسَبِل چهکار میکنید؟
اُتو فکر کرد و گفت: «داریم سعی میکنیم که روی زخمهامان مرهم بگذاریم. ما تصمیممان را گرفتهایم، فقط برای این تلفن کردم.» اُتو مکثی کرد: «فقط برایاین که بهت خبر بدهم.»
میشل احساس کرد که کلمات اُتو بیش از اندازه حساب شده است. انگار بالگد زیر شکماش کوبیده باشند. یعنی چه؟ این چه بود میشنید؟ اشتباهی پیشآمده. من نباید به این تلفن جواب میدادم. اُتو داشت میگفت که آنها دستِکم سه سالِ تمام برنامهریزی کردهاند، از همان وقتی که از بیماریاش با خبر شده بود. آنها مشغولِ جمعآوری چیزهایی بودند که لازم داشتند؛ آرامبخشهای قوی ومطمئن، تصمیمشان را با عجله نگرفته بودند که حالا بخواهند تغییرش بدهند، و برای هیچچیز تأسف نمیخوردند. اُتو توضیح داد: «میدانی من آدمی هستم که کارهام را رو حساب انجام میدهم.» این کاملاً درست بود. هر کسی که اُتو را میشناخت این را میدانست.
میشل پیش خودش حساب کرد: اُتو چقدر مال و اموال دارد؟ تا جایی که او میدانست در دهه هشتاد مقداری اوراق بهادار خریده و چند ملک هم در لانگآیلند دارد که همه را اجاره داده بود. میشل احساس کرد که دارد وامیرود وحالش به هم میخورد. همهاش را برای ما میگذارند، پس برای کی بگذارند؟ ترزا را میدید که دارد لبخند میزند. مثل آن وقتهایی که شامِ مفصلی برای کریسمس میپخت و یا جشنِ شکرگزاری برپا میکرد و با دستودلبازی بهنوههایاش هدیههایی میداد. اُتو داشت میگفت: «بهم قول بده میشل، من باید به تو اطمینان کنم.»
میشل گفت: «ببین اُتو.» با گیجی مکثی کرد: «ما شماره اونجا را داریم؟»
اُتو گفت: «خواهش میکنم جوابم را بده.»
میشل صدای خودش را شنید که میگفت: «معلومه که میتوانی بهم اطمینان کنی، اُتو، ولی بگو ببینم تلفنِ اونجا وصله؟»
اُتو ناامیدش کرد: «نه، ما هیچوقت اینجا تلفن نداشتهایم.»
یادش آمد که قبلاً هم سر این موضوع با هم بگومگو داشتند. میشل گفت: «معلومه که شما تو کلبه تلفن لازم دارید. از قضا اونجا خیلی هم تلفن لازمه.»
اُتو زیر لب چیزی گفت که شنیده نشد، اما معنیاش مثلِ شانه بالا انداختنبود. میشل فکر کرد که دارد از یک تلفن عمومی توی اُسَبِل زنگ میزند. با عجلهگفت: «ببین گوش کن، ما راه میافتیم ما میآیم آنجا. ترزا حالش خوبه؟»
اُتو جواب داد: «ترزا خوبه. خوبِ خوبه و لازم هم نکرده که شما بیاید.» بعد ادامه داد: «او دارد استراحت میکند بیرون خانه توی ایوون خوابیده، حالاش خوبه. آمدن به اُسَبِل اول به فکر او رسید. همیشه اینجا را دوست داشته.»
میشل با نگرانی گفت: «ولی آخر آنجا خیلی دوره.»
اُتو گفت: «خودمان اینطور خواستیم میشل.»
لابد الان قطع میکنه. نمیتونه قطع کنه. میشل سعی داشت صحبت را کش بدهد. پرسید: «چهطوری رفتید آنجا؟ چند وقته که آنجا هستید؟»
اُتو جواب داد: «از یکشنبه، دو روز طول کشید تا برسیم. من هنوز میتونم رانندگی کنم.» و خندید این موضوع برایاش مثل یک زخم کهنه بود. چند سالِ پیش چیزی نمانده بود که گواهینامهاش را باطل کنند. اما با پارتیبازی یک پزشک آشنا ترتیبی داده بود که آن را نگه دارد؛ هر چند این کار ممکن بود اشتباهِ مرگآوری باشد، ولی هیچکس نمیتوانست این را به او بگوید و گواهینامه و آزادیاش را از او بگیرد. هیچکس نمیتوانست. میشل گفت که آنها فردا راه میافتند و خودشان را به آنجا میرسانند. گفت که صبحِ زود راه میافتند. اُتو بهتندی و با لحنی برخورنده این پیشنهاد را رد کرد.
- ما تصمیم خودمان را گرفتهایم. هیچ جای بگومگو هم نیست. خوب شد که با تو حرف زدم. تو خودت میتوانی فکر کنی که چهطوری به لیزابت بگویی. یواشیواش، هر طور که به نظر خودت بهتر میآید، آمادهاش کن. باشد؟
میشل گفت: «باشد ولی اُتو کاری نکن که…» تندتند نفس میکشید، گیج شده بود و نمیدانست چه میگوید. تناش خیسِ عرق بود؛ انگار ماده مذابی روی سرش ریخته باشند. به تندی گفت: «دوباره زنگ میزنی؟ یک شماره بده که ما زنگ بزنیم. لیزابت تا نیم ساعت دیگر میرسد.»
اُتو گفت: «ترزا احساس میکند که بهتره همهچیز را برای لیزابت و تو بنویسد. او اینجوری راحتتره. دیگر از تلفن خوشاش نمیآید.»
میشل گفت: «ولی دستِ کم با لیزابت حرف بزن اُتو. منظورم اینه که باهاش کمی صحبت کن. اصلاً درباره یک چیز دیگر، هرچی که خواستی حرف بزن. میدانی، هر موضوعی.»
اُتو گفت: «من ازت خواستم که به خواهش ما احترام بذاری میشل و تو به منقول دادی.»
میشل فکر کرد: «من؟ کی؟ چه قولی دادم؟ یعنی چه؟»
اُتو داشت میگفت: «ما همه چیز را توی خونه مرتب کردهایم. وصیتنامه، بیمهنامهها و اوراق بهادار، دفترچههای بانک و کلیدها همه روی میز هستند. ترزا آنقدر به جگرم نق زد تا رفتم وصیتنامه تازهای نوشتم خوب شد این کار راکردم. تا وقتی که آدم وصیتنامهاش را ننوشته باشد نمیفهمد قضیه از چه قرار بوده. بعد از هشتادسالگی آدم توی یک رویا زندگی میکند. ولی هر کس میتواند ختم رویاهاش را آنطوری که دوست دارد وربچیند.»
میشل گوش میکرد اما از اصلِ موضوع سر در نمیآورد. فکرهای درهموبرهمی در سرش میچرخید. انگار دارد با تعداد زیادی کارت، ورق بازی میکند.
- اُتو حرفات کاملاً درسته. اما شاید بهتر باشد بیشتر راجع به این موضوع حرف بزنیم. تو میتوانی ما را حسابی نصیحت کنی. چرا یککم صبر نمیکنی تاما بیایم دیدنتان؟ فردا آفتابنزده راه میافتیم، حتی میتوانیم همین امشب راه بیفتیم.
اُتو حرفاش را طوری برید که اگر کسی او را درست نمیشناخت میگفت که لابد چیزی از آداب معاشرت سرش نمیشود.
- خوب دیگر، شب به خیر. این تلفن یه عالمه برام آب میخورد. بچهها ما خیلی دوستتان داریم.
و تلفن را قطع کرد.
وقتی لیزابت برگشت، انگار اثری از اتفاق بدی را که افتاده بود احساس کرد. میشل روی بالکن پشتی، در تاریک و روشن غروب، تنها نشسته بود. لیوانی جلوش گذاشته بود و آرام نشسته بود.
- عزیزم؟ خبری شده؟
- منتظرت بودم.
میشل هیچوقت اینطور منتظر او نمینشست. همیشه سرش به کاری گرم بود. همهچیز مثلِ همیشه نبود. لیزابت آمد و گونهاش را آرام بوسید. صورتاش داغ و موهایاش بههمریخته بود و بلوزش خیسِ عرق شده بود. لیزابت که جا خورده بود به لیوانِ میشل اشاره کرد: «بدونِ من شروع کردهای؟»
این هم غیرعادی بود که میشل یک بطر را باز کرده بود. که سالها قبل، آن موقع که او هنوز به خوب و بد بودن خیلی اهمیت میداد و اندازه نگه نمیداشت، از پدر و مادر لیزابت هدیه گرفته بود.
لیزابت با نگرانی پرسید: «کسی تلفن نکرده؟»
- نه.
- هیچکس؟
- هیچکس.
لیزابت نفسِ راحتی کشید. میشل میدانست که لیزابت احساس کرده که پدرش تماس گرفته؛ هر چند او معمولاً قبل از ساعت یازده که پولِ تلفن کمترمیشد، زنگ نمیزد.
میشل گفت: «تمام روز هیچ خبری نبود. انگار همه بهجز ما خانههاشان را ولکردهاند رفتهاند.»
خانهٔ دو طبقهشان از چوب و شیشه ساخته شده بود. میشل خودش آن راطراحی کرده بود و دور تا دور آن درختهای غان و کاج و بلوط کاشته بود. چون نتوانسته بودند خانهٔ باب میلِشان را پیدا کنند، تصمیم گرفته بودند که خانهای به سلیقه خودشان بسازند. بیستوهفت سال بود که آنجا زندگی میکردند. درمدتِ طولانی ازدواجِشان میشل یکی دو بار به لیزابت خیانت کرده بود ومیدانست که لیزابت هم دستِ کم در فکروخیال خودش به او وفادار نبوده است. ولی زمان گذشته بود، و همانطور هم میگذشت، درست مثل وقتی که چیزهایی که از سر اتفاق توی کشو افتادهاند به هم گره میخورند و روزها، هفتهها، ماهها و سالها در کنار هم همانطور میمانند. این هم میتوانست خوشایند باشد و هم گیجکننده؛ مثل رویاهایی که موقع خواب واضح و شیرین هستند، اما همین که چشم باز میکنیم، چیزی از آنها باقی نمیماند و فقط احساسی در ما برمیانگیزند؛ هرچند پارهای از رویاها، با وجودِ احساسِ خوشایندشان، ما را دچار غم و نگرانی میکنند.
لیزابت روی نیمکت فلزی کنارِ میشل نشست؛ نیمکتی که مدتها پیش آن را خریده بودند اما تازه رنگاش کرده بودند و روکش چرمی آن را عوض کرده بودند.
- فکر کنم همه رفتهاند. اینجا مثلِ اُسَبِل شده.
میشل با تعجب نگاهاش کرد: «اُسَبِل؟»
- یادت میآید، همان جایی که مامان و بابام داشتند.
- هنوز هم دارندش؟
«فکر کنم، نمیدانم.» خندید و به طرفِ او خم شد: «میترسم ازشان بپرسم.»
لیوانِ میشل را از دستاش گرفت و جرعهای از آن نوشید.
- ما اینجا تنهای تنهاییم. پس به سلامتی تنهاییمان.