خانم حسینی- چهارم تیر سال پنجاه وشیش بود که با حاج آقا حسینی ازدواج کردم. یه سال بود که استخدام سپاه شده بود و تو یکی از ماموریت هایی که به کردستان داشت، با هم آشنا شدیم. من اون موقع 16، 17 سالم بود و تو یه بیمارستان صحرایی تو کردستان کار می کردم. پرستار بودم. یه روز که سخت مشغول کار بودیم و جونی واسه خودمونم نمونده بود یه زخمی رو برامون آوردن. خب تو اون شرایط خستگی برای ما معنی نداشت. کاری بود که قبول کرده بودیم و باید انجامش می دادیم.
خانم عباسی- اون زخمی حاج آقا حسینی بودن.
خانم حسینی- (ضمن خنده) بله. زخم بدی برداشته بود سمت راست … (صداش می لرزید. مکثی کرد و بغضش را قورت داد و ادامه داد) قفسه سینشون. باید به بیمارستان مجهز تری منتقل می شدن.
خانم عباسی- اولین بار تو اون شرایط و اونجا دیدینشون.
خانم حسینی- بله. من اولین بار ایشونو اون جا دیدم. همون جا حس کردم که، نسبت به مجروح های دیگه یه حس دیگه ای به ایشون داشتم. (کمی روی صندلی جابه جا شد و چادرش را مرتب کرد) کارای اولیه رو روشون انجام دادن و سریع با یه آمبولانس ایشون و منتقل کردن تهران. از اون جا که رفتن قلب منم با خودشون بردن. از اون روز به بعد کلا یه جور دیگه ای بودم. کمی دل آشوب بودم. کمتر با کسی صحبت می کردم. حواسم جمع کارم نمی شد. تا این که گذشت و مسئول بخش متوجه ی بی حوصله گی و نگرانی من شد و گفت: »چیه دلینا؟ چی شده دختر؟» خواستم ازش پنهون کنم که یه دستی زد و با لبخند گفت:«دلت مونده پیش حاجی حسینی؟» یکدفعه سرم رو بردم بالا و نگاهش کردم و زل زدیم به هم، انگار که از تو چشمام همه چی رو خونده باشه نا خوداگاه اشک رو گونه هام سرازیر شد(باز همان بغض تو صداش بودو مهارش کرد) و… بغضی که تو این چند روز داشت خفم می کرد ترکید. اومد سمتم و درآغوشم گرفت. اشکامو پاک کردو گفت:«گریه نکن دختر. ترتیبی می دم که بری ببینیش.» با این حرفش انگار که دنیا رو بهم داده باشن. زیاد طول نکشید که همه کارامو خودش جور کرد و به همراه مجروحی که به تهران منتقل می شد. رفتم تهران.
(خنده ی ریزی کرد و ادامه داد) حالا من یه دختر 16، 17 ساله که تو یه نگاه عاشق کسی شده که بار اول دیدتش. هیچ نمی دونم حاجی ازدواج کرده یا نه. اصلا از من خوشش میاد.
خنده ای کردند و حاج خانم حسینی ادامه دادند:
– اما؛ در هر صورت رفتم، نمی تونستم بمونم. از کردستان تا تهران با آمبولانس تو اون شرایط جنگ 6، 7 ساعت بود و من به شوق دیدن حاجی حسینی با دلم پرواز کردم اون مسیر رو.
خلاصه رسیدیم تهران. داخل بیمارستان شدیم. بیمارستان شیک و مجهزی بود. رفتم سمت پذیرش و شماره اتاق حاج آقا حسینی رو پرسیدم. پرستار نشون نمی داد گفت که چه نسبتی باهاشون داری؟ موندم چی بگم. توکل به خدا گفتم زنشم.
خانم عباسی- (با لبخند) ای وای…
خانم حسینی – (خندید) آره، گفتم زنشم. اتاق رو بهم نشون داد. صدای نفسامو می شنیدم. قلبم داشت از سینم می زد بیرون. دستام یخ زده بودن. خیلی حالم بد بود. بدنم رو پاهام سنگینی می کرد. بزور می کشوندمشون و حرکت می دادم. رسیدم به در اتاقش. از پنجره نگاه کردم و خودش بود. همون صورت آروم. رو تخت خوابیده بود. صورتم خیس شد. دست کشیدم رو چشمام . چشمام خیس بود. باز ناخودآگاه گریم گرفته بود. نتونستم بمونم اون جا اومدم تو حیاط بیمارستان و نشستم یه دل سیر گریه کردم. متوجه حالم نمی شدم. نمی دونستم باید چی کار می کردم. بعد از این که گریه هامو کردم و خالی شدم زنگ زدم به خانم نصیری.
خانم عباسی- همون خانمی که تو کردستان تو اون بیمارستان صحرایی باهاشون کار می کردین؟.
خانم حسینی- بله. زنگ زدم بهشون. تا صدامو شنید گفت:«گریه کردی؟» چیزی نگفتم دیگه از صدام معلوم بود. گفت:«چی شد؟ دیدیش؟» گفتم آره. گفت:«خب چرا گریه می کنی؟» پاک آبروم پیش خانم نصیری رفته بود و دلمو زدم به دریا گفتم این طوری نمی تونم نزدیکش باشم. گفت که نگران نباش. من با مسئول بخش اونجا هماهنگ می کنم و تو به عنوان پرستار می تونی اونجا کار کنی. از خوش حالی داشتم بال درمی آوردم. گفت:«خوبه؟» باز اشکام سرازیر شده بودن چیزی نمی تونستم بگم. خندید وگفت:«نه خیر تو دیگه اون آدم سابق نمی شی. پاک خودتو باختی دختر.» خنده و گریم باهم قاتی شده بود. همون طور که بهم قول داده بود من به عنوان پرستار اون جا مشغول شدم و رفت و آمدم به اتاق حاج آقا حسینی آسون تر. سرتون و دردنیارم. دلم آروم تر شده بود. از اون روز به بد یه فکر دیگه مثل خوره افتاد به جونم.
خانم عباسی- ای وای!
خانم حسینی- این که حالا من به این چی بگم؟ یه آدمی هفت پشت غریبه، من دختر به اون چی بگم.
هر روز گل تو اتاقش رو عوض می کردم. مراقب وضعیتش بودم که چیزی بالا پایین نشه. یه روز که مثل همیشه با گلایی که گرفته بودم می رفتم سمت اتاقش دیدم نشسته رو تخت و دوتا از دوستاش اومدن پیشش ملاقات. باز اون تپش قلب اومد سراغم. خوشبختانه تو لباس پرستاری بودم و تا اون لحظه هم هیچ کدوم از پرستار ها داخل اتاقش نشده بود. تقریبا کل کادر بیمارستان فهمیده بودن که من دلمو باخته بودم به خاطر همینم بود که کسی خیلی تو اون اتاق رفت و آمد نداشت. با لبخند ساختگی داخل اتاق شدم و سلام کردم. صدام می لرزید. داشتم از استرس می مردم. برای اولین بار نگاهم به چشمای حاج حسینی افتاد. لبخندی بهم زد و نگاه گل های توی دستم انداخت. حرفی نزدم. چیزی هم نمی تونستم بگم. گلای تو گلدون رو عوض کردم و رفتم. از اتاق بیرون نفسم بالا نمی اومد. تکیه زدم به در و چند بار ذکر الا به ذکرالله تطمئن القلوب رو گفتم و رفتم سر کارم. بعد از یه ساعتی که دوباره رفتم سمت اتاقش دوستاشم رفته بودن. از پنچره اتاقش نگاه کردم چشماش بسته بود. خیالم راحت شد که خوابه.
خانم عباسی- (لبخند پررنگی زد) حتما خواب نبوده؟
خانم حسینی- (با لبخند ابرو بالا انداخت) نه. خواب نبود کلکم زد.
خانم عباسی- (خنده ای کرد) وای…
خانم حسینی- (سری تکان داد) داخل اتاق شدم و رفتم سمت پنجره. پرده ها رو کشیدم ونفس عمیقی کشیدم یکدفه گفت:«سلام»
مجری خنده با صدایی کرد.
خانم حسینی- سلام که داد قلبم وایستاد. آروم برگشتم سمتش و چشام افتاد به چشماش. صدای نفسامو می شنیدم. اما اون آروم بود و لبخندی روی لباش. گفت:«پس شمایید اون که هر روز این گلای خوشگل رو می زاره بالا سر من. » پاک آبروم رفته بود. زبونم بند اومده بود وهیچ حرفی نمی تونستم بزنم. یه شاخه از اون گل رو برداشت و بو کرد و گرفت سمت من.
خانم عباسی- آخی… چه قشنگ.
خانم حسینی- آره. اون جا بود که فهمیدم اونم ازمن خوشش اومده. از بیمارستان که مرخص شد. باهم برگشتیم کردستان اونم برگشت جبهه. چند هفته بعدش شنیدم که مرخصی گرفته و رفته تهران. باز ازش دور شده بودم و حال و روز خوبی نداشتم. تا این که یه روز وقتی اومدم بیمارستان صحرایی پیش خانم نصیری. خانم نصیری تا منو دیدش گفت که چند روز برو استراحت نمی خواد بیای. گفتم چرا؟ گفت که تو خسته شدی یکی از بچه ها جات هست برو. با این که به انجام این کار راضی نبودم برگشتم خونه. شب فهمیدم که این نقشه بوده و حاج حسینی می خواست بیاد خواستگاری. با خانم نصیری هم هماهنگ کرده بود که نزاره من بیام سر کار. این موضوع رو من یه ساعت قبل این که بیان خونمون فهمیدم. ایشونم مرخصی گرفته بود که بره تهران خونوادش رو بیاره. اون موقع مثل الان نبود که کلی زمان بزارن برای این کارا. ما هم که همدیگه رو دوست داشتیم. همون شب کارامون انجام شد و عقد کردیم.
خانم عباسی- (با تعجب ابرو بالا انداخت) عقد هم کردین.
خانم حسینی- آره!.
خانم عباسی- چه زود، خب؟.
تا خواست باقی ماجرا را بگوید مجری اجازه خواست رفت و برگشت چند دقیقه ای داشته باشند
خانم عباسی- بله. (رو به خانم حسینی) خانم حسینی، ا… تا شما گلویی تازه کنین یه رفت و برگشت چند دقیقه ای داشته باشیم، در خدمتتون هستیم.
بعد از سه دقیقه دوربین برگشت داخل استدیو.
صدای پشت صحنه- خب. سکوت. صدابره .
– رفت
– دوربین
– رفت
– بفرمایید خانم عباسی
خانم عباسی- خب. مجدد برگشتیم. بریم بشنویم بقیه ماجرای زندگی عاشقانه خانم حسینی رو.
خانم حسینی- خواهش می کنم.
خانم عباسی- خانم حسینی ما مشتاقانه منتظریم.
خانم حسینی- لطف دارین. (نفس عمیقی کشید وادامه داد) ما همون شب عقد کردیم و یه هفته بعدش ماموریت خورد به حاج حسینی که باید می رفت تهران منم خیل دوست داشتم باهاش برم اما؛ اجازه نداد. گفتن که یه چند وقت صبر کن اون جا خونه بگیرم که بریم تهران. دیگه رفت تا سه هفته بعد، تو این مدت نامه نگاری می کردیم. وقتایی که می فهمید حوصله ندارم سر به سرم می زاشت و از اون روزای تو بیمارستان داخل تهران می گفت. بعد سه هفته تو آخرین نامش گفت که داره میاد که اساس جمع کنیم بیام تهران. اون روزی که اومد دو روز بعدش یه عروسی جمع و جور گفتیم و صبحش رفتیم تهران. خانم نصیری اون روز کلی گریه کرد. خیلی دوسش داشتم. خیلی به من کمک کرد تا به حاجی برسم. ازم قول گرفت که از خودم بی خبرش نزارم و مرتب نامه بفرستم. وقتی رسیدیم تهران خونمون. آینه وقران برداشتم و داخل خونه شدیم. یه خونه ویلایی نسبتا بزرگی بود. حیاط داشت باغچه ی خوبی داشت.
خانم عباسی- آقا زاده و دختر خانمتون اون جا به دنیا اومدن؟
خانم حسینی- آقا محمد رضا آره، ولی؛ فاطمه خانم تو کردستان به دنیا اومد.
خانم عباسی- آهان!.
خانم حسینی- صبح به صبح که حاجی می رفت منم تا اومدنش یه جور سرم و گرم می کردم. اولا خیلی حوصلم می گرفت بیمارستان می رفتم. ولی از بعد به دنیا اومدن آقا محمد رضا خیلی کمتر شده بود رفت و آمدم. بیشتر وقتا دست آقا محمد رضا رو می گرفتم و می فتم خونه خانم نجفی همسایمون. عضو بسیج امام بودن و یه سری کارایی رو می آوردن ما اونجا انجام می دادیم
خانم عباسی- (پشت چادرش رو کمی کشید ومقنعه اش را درست کرد) چی کار می کردین دقیقا؟
خانم حسینی- خشاب اسلحه ها رو پر می کردیم…
خانم عباسی- آهان!
خانم حسینی- بعد، ا… عرضم به حضورتون که نون پنیر سبزی می گرفتیم. تو نون های لواش می پیچیدیم، ساندویجی داخل کیسه فریزر می زاشتیم اینا بسته بندی می شدن و می فرستادن واسه رزمنده ها. و از این قبیل کارا. از صبح تا عصر که کار تموم بشه اونجا بودیم. از همونم برای بچه ها لقمه می گرفتیم.
خانم عباسی- بچه ها حوصلشون سر نمی رفت؟
خانم حسینی- بچه ها؟. نه بابا هر کدوم از خانم ها یکی دوتا بچه داشتن. یه توپ پلاستیکی و می رفتن بازی می کردن. گه گاه که گشنشون می شد…
خانم عباسی- اون موقع پیداشون می شد.
خانم حسینی- آره.
خانم عباسی- آقا محمد رضا کی به دنیا اومد؟
خانم حسینی- ا… 26/ شهریور/57
خانم عباسی- (سر تکان داد) و فاطمه خانم؟
خانم حسینی- ایشونم یه وسال بعد آقا محمد 12/آذر/58
خانم عباسی- آهان. (بلافاصله اضافه کرد) فاطمه خانم پدرش رو زیاد ندید.
خانم حسینی- آره. فاطمه تقریبا دوساله بود که حاجی شهید شد.
خانم عباسی- خبر شهادتشون رو چه کسی به شما داد؟
خانم حسینی- (بغض کرد) خبر شهادتشون رو… همون خانم نصیری که مارو بهم وصل کرد داد.
خانم عباسی هم بغض کرده بود.
خانم عباسی- آخی… می تونین برامون تریف کنین؟
خانم حسینی- (نفس عمیقی کشید) ا… فاطمه که به دنیا اومد ما تو کردستان بودیم. بعد یه ماه که دیگه سرپا شده بودم، برگشتیم تهران. حاجی باز اون روزا می رفت و شب بر می گشت. دیگه اون روزا ماموریتش خیلی طول می کشید یه شب، دو شب خونه نمی اومد. تولد یه سالگی فاطمه بود. شبش گفت که فردا می ره و شاید دیگه برنگرده. من اول جا خوردم. گفتم این چه حرفیه که می زنی؟
گفت که جنگ تو آبادان خیلی سخت شده و بچه ها محاصره شدن باید برن کمک.
خانم عباسی- سال60.
خانم حسینی- آره دیگه تولد دو سالگی فاطمه بود.
من خودم اون سال 22،23 سالم بود. با دو تا بچه. اون شب با اون حرفش کلی گریه کردم. داخل اتاق شد و در رو بست. کلی باهام صحبت کرد. درآخرم گفت که اگه بعد این همه حرف بازم شما راضی نباشی و بخوای این طوری گریه کنی نمی رم.
خانم عباسی- بهتون چی گفت که راضی شدین بره؟
خانم حسینی- گفت که…
خانم عباسی پا به پای خانم حسینی اشک می ریخت. انقدر گریه کرده بود که چشماش قرمز شده بود. گریه اجازه حرف زدن نمی داد. خانم حسینی یه چند دقیقه ای مکث کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد
خانم حسینی- امام حسین علی اکبرش رو داد، طفل شیر خوارش رو داد اون وقت تو منو منع می کنی از رفتن. اون موقع تو روز قیامت چه طور تو روی هم رزمام، چه طور تو روی سیدالشهدا نگاه بندازم. اون روز چه جوابی دارم بدم در قبال این کوتاهیم؟ تو خودت روی نگاه کردن به صورت خانم فاطمه زهرا رو داری؟
اینا رو گفت و هم اشک منو درآورد وهم خودش نشست گریه کرد.
خودم لباساشو جمع کردم و وسایلاشو تو کولش گذاشتم. برای هر کدومشون یه دست گریه می کردم.
فردا صبح راهیش کردم . از زیر قران ردش کردم. تو حیاط خواست بغلم کنه که مانعش شدم. و گفتم با این کارش داغونم می کنه وامکان داره پشیمون بشم و بزنم زیر قول و قرارم. اما الان از این که مانع شدم پشیمونم. رفت، با دل شکسته هم رفت. دل منم با خودش برد.
خانم عباسی- چه تاریخی شهید شدن؟
خانم حسینی- اردیبهشت/61
خانم عباسی- قبل از آزادی خرمشهر.
خانم حسینی- حاجی که رفت من دیگه دلم طاقت نیاورد. دست بچه هامو گرفتم و برگشتم کردستان. مامان حال خرابم رو دید دلداریم داد. همه چیز رو بهش نمی گفتم. مادر دیگه… غصه بچه هاشو ببینه. خودش رو از یاد می بره و درد تو می شه بزرگ ترین دردش. برای این که کمتر تو خونه باشم و زمان بگذره دوباره رفتم تو اون بیمارستان صحرایی بیشتر با خانم نصیری حرف می زدم. درد دل می کردم. اونم سعی می کرد آرومم کنه. ولی اون طور که حاجی از شهادتش با خبر بود و به من گفته بود که منتظرش نباشم، ته دلم غوغایی بود. تا اون روز که مثل هر روز می رفتم بیمارستان خانم نصیری به محض این که منو دید بغضش ترکید و گفت … حاجی شهید شد. هیچ کس مثل اون نمی دونست عشق ما دوتا چی بوده. بعد ها که دیدمش و از این روزا حرف می زدیم خانم نصیری گفت که حالا کلی تمرین کرده بودم که یه جوری نگم که … آروم آروم با حاشیه … ولی همین که دیدمت اون روزای اولت یادم اومد دست خودم نبود دیگه اون طور فهمیدی…
من با این که می دونستم و از قبل خودمو برای شنیدن هچین چیزی آماده کرده بودم ولی اون روز حال خرابی داشتم.
این طور شد که ما بیشتر از 4 سال زندگی مشترکمون طول نکشید. از این چهارسال هم روزای زیادی رو باهم نبودیم. اما هرچی که بود خیلی خوب بود.
خانم عباسی- خیلی ممنونم خانم حسینی. حرف پایانی چیزی مونده که بگین؟
خانم حسینی- نه. منم از شما ممنونم.
خانم عباسی- ببخشید اذیت شدین با مرور این خاطرات.
خانم حسینی- نه! این خاطرات بهترین روزای عمر من بوده و هیچ وقت از به یاد آوردنش اذیت نمی شم. اما کمی دلتنگ اون موقع ها می شم.
خانم عباسی- الان خانم نصیری درقید حیات هستن؟
خانم حسینی- امیدوارم که باشن. دو سالی هست که ازشون بی خبرم و کوتاهی از من بوده.
خانم عباسی- هنوز ساکن همون خونه هستین!.
خانم حسینی- بله.
خانم عباسی- (اشکش را پاک کرد) خیلی محبت کردین از این که دعوتمون رو پذیرفتین.
خانم حسینی- خواهش میکنم. منم یه تشکرم باید بکنم از بچه های گروه موسیقیتون با این آهنگی که برای برنامه انتخاب کردن. (با بغض ادامه داد) واقعا حال آدمو خوب می کنه.
خانم عباسی- (لبخند پر رنگی روی لباش بود) ممنونم. شما لطف دارین. (رو کرد به دوربین وادامه داد) ا… از شما بینندگان عزیز هم ممنونم که تا این لحظه ما رو همراهی کردین. تا یه برنامه دیگه از خاطرات شهدا همتونو به خدای بزرگ می سپارم. یا علی .
دوربین از استدیو گرفته شد و خانم حسینی نشست یه دل سیر گریه کرد. بچه های صدا هم نامردی نکردن و موسیقی رو قطع نکردن.