دلش فاسد شده بود از هیچ طرف امیدی به او جاری نبود
درست مثل دریاچه ای کوچک که تمام رود های کوچک و بزرگ به او مسدود شده. و خورشید تابان زندگی او را بخار میکرد.
اما او نمیدانست که همین خورشید تنها دلیل نگندیدن اوست
آب را از او بخار میکرد و ابر تشکیل میشد و باران های کوچک باعث تازه شدن دل او میشد
ولی او خورشید را لعنت میکرد که چرا او را بخار میکند
و آسمانی را که هیچ کاره نبود ستایش میکرد به خاطر ابر هایی که باعثشان خورشید بود.