هیچ محصولی در سبد خرید نیست.
داستانهای خواندنی…
را به رایگان بخوانید
من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سالها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ [...]
نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ آدمها، آهنگها، کردهها و حتی نکردهها، نگفتهها، نرسیدنها، حسرتها و غمی که یکهو [...]
من اصلیترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را میگویم [...]
باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح میآمد و مینشست زیر درخت سپیدار، [...]
بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد [...]
من بیماری عجیبی دارم؛ از شنبه تا پنجشنبه که باید صبح اول وقت بیدار شوم برای رفتن به محل کارم، [...]
توی پارک بزرگ روبروی محل کارم، آفتاب کمجان اسفند ماه لَم داده بود همه جا و داشت با آدمها عشقبازی [...]
ما داشتیم نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی میکردیم. او [...]
از در که تو آمد، مانتوی لاجوردی گشادش بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، نه اینکه مدلش گشاد [...]
به عنوان یک بچهپولدار (ریچ کید) بیستودو ساله که بابت ریش و سبیل انبوه و هیکل دُرشتش همواره بزرگتر از [...]
این که تصمیم گرفتند توی جشنوارهی امسال مجری را هم مثل بقیه بیخبر بگذارند از هویت برندهها، کار جالبی است [...]
مادرم تنها یک چشم داشت. در تمام عمرم از او متنفر بودم زیرا او باعث خجالت من میشد. مادرم یک [...]
شوهرم توی زندگی با من مثل پرندهای در قفس است؛ خودش اینطور میگوید اما مشخصاً چرت میگوید. مشخصاً چرت میگوید [...]
عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ایرانی؛ پاریس در عصرِ ابریِ دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهلوهشت سالهٔ ایرانی، مقیم [...]
يکی از کشيشهای فرقه يونيتاريسم (يونيتاريستها به خدا و مسيح اعتقاد دارند. بسيارى از زوايد عيسویت را كنار گذاشتهاند، و [...]
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچ کدام زن و [...]
شبی تاریک در پاییز بود. بانکدار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین میرفت و به خاطر میآورد که چگونه [...]
بسیاری از دعواها و پروندههای طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل میشد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانهٔ ما بود [...]
جای زخمی ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگ باخته و تقریباً کامل بود که [...]
سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. [...]
حالا میتوانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیهنا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به [...]
در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آنها نیز در تبعید به سر میبردند در ناپل بودیم. پولی [...]
هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی [...]
جون ۲۰۱۳، به من و صلاح ماموریت سفر به جزیره هاشیما جهت عکسبرداری سهبعدی محول شد. به زادگاهام برمیگشتم به [...]
گاهی یکی از کسانی که به دیدناش میآیند لباسی را با چوبرختی به ماشین میبرد و با لباسهای خودش از [...]
بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. [...]
چه سرمای بیپیری! با اینکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی میآمد! --اما [...]
بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی [...]
الیور بیکن در بالای خانهای مشرف به گرین پارک زندگی میکرد. او یک آپارتمان داشت. صندلیها که پنهانشان کرده بودند، [...]
اریش مرا زیر نظر دارد. من هم چشم از او برنمیدارم. هر دوی ما اسلحه به دست داریم و مسلم [...]
قیمت بازار شجاعت در چه حد است؟
کارمند فروشگاه مدال در خیابان «آدلاید» گفت: «ما [...]
پتو را از روی صورتاش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. [...]
همان مرد کور، دوست قدیمی زنام. بله، خود او داشت میآمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای [...]
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهر ما به تشییع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترامآمیزی که [...]
زنم گفت: «ممکنه بمیرن.» پسرم گفت: «از نظر علمی این حرف چرته.» برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز [...]
ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شدهام و [...]
آنوقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه میکرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را [...]
جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا [...]
میکاییل روی صندلی چوبیاش، پشت میز مربعی جلا خورده، روبروی پنجره باز آپارتمان کوچک و بدون ظرافتش نشسته بود. چهرهاش [...]
عشق هرگز فراموش نمیشود ممکن است گاهی کوچک شود، خرد شود و یا به کم رنگترین حالت ممکن درآید ولی [...]
آنها مدعیاند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوانتر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر [...]
شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد -از این بالاتر دیگر نمیتوان نفس کشید. «لاما»ها هستند و [...]
اسقفی از آرکانژل به صومعهٔ سولووتسک مسافرت میکرد. در این سفر عدهای زائر هم بودند که با همان کشتی به [...]
زندونی، اسمت چییه؟ چون فردا، موقع طلوع آفتاب، دیگه به دردم نمیخوره، آنقدرها ارزش پنهان کردن نداره، پارکر اندرسن درجهت؟ زیاد به جایی [...]
«جا نمیزنیم!» صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخ نازکی بود. اونیفورم رسمیاش تنش بود و کلاه سفید قیطاندوزی شدهاش را [...]
نود و هفت تبلیغاتچیِ نیویورکی توی هتل بودند و خطوطِ تلفنیِ راهِ دور را چنان در اختیار گرفته بودند که [...]
نه سایهای بود و نه درختی؛ و ایستگاه، میان دو ردیف خطآهن، زیر آفتاب قرار داشت. در یک سوی ایستگاه [...]
داشتم با چندش به پاهای خیس و گِلِیم نگاه میکردم. برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟» چی؟ بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ [...]
برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت. برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه [...]
غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک [...]
نخستین بار شاید در نیمههای ژانویهٔ سال جاری بود که تا سرم را بلند کردم چشمم به نقش روی دیوار [...]
در غذا خوری هنری باز شد و دو نفر آمدند تو. نشستند پشت پیشخوان. جورج پرسید: «چی میل دارید؟» یکی از آنها [...]
داستانی را که میخواهم به روی کاغذ بیاورم هم بس حیرتانگیز است و هم بسیار متداول. انتظار باور آن را [...]
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و [...]
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول [...]
نام کاربری یا آدرس ایمیل *
گذرواژه *
مرا به خاطر بسپار ورود
گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟