آرشیو دسته بندی: اجتماعی

صبح روز کریسمس

هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی از شیطنت‌های من باعث می‌شد مادر از من سخت برنجد. خودمانیم، من هم بچهٔ خیلی سر به راهی نبودم. تا وقتی نه یا ده ساله شدم در مدرسه شاگرد چندان خوبی نبودم. در واقع معتقدم که ساعی بودن برادرم در درس‌های‌اش بیشتر به خاطر لج‌بازی با من بود. شاید به فراست دریافته بود که به دلیل همین ذکاوت‌اش، قلب مادر را تسخیر کرده است و می‌شد گفت در پناه محبت‌های مادر خودش را کمی لوس کرده بود.

کراوات‌های آقای ودریف

گاهی یکی از کسانی که به دیدن‌اش می‌آیند لباسی را با چوب‌رختی به ماشین می‌برد و با لباس‌های خودش از قلاب کنار پنجره ماشین آویزان می‌کند. بعضی وقت‌ها هم بسته‌هایی که دورشان کاغذ پیچیده‌اند در دست‌هاشان است و من نمی‌توانم سر در بیاورم توی آن‌ها چیست و او چه چیزهایی را بخشیده؛ پیراهن، کتاب یا عطر و ادکلن‌های شوهرش. هرچند همین را هم فقط حدس می‌زنم، شاید اصلاً ادکلنی در کار نباشد و من اشتباه کنم، اما به هرحال از وقتی که توانسته به خودش مسلط شود کم‌کم وسایل شوهرش را به دیگران می‌بخشد.

آواها

بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره می‌خورد و پخش می‌شد روی کف چوبی اتاق و صندلی‌های بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بی‌انتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگ‌ها، از میان ریگ‌های نارنج‌گون می‌گذشتند. ناودان تلق‌تلق می‌کرد و راه‌اش گرفته می‌شد. تو باخ می‌نواختی. پیانو بالِ لاک‌الکلی‌اش را گشوده بود، زیر بال‌اش چنگی خوابیده بود و چکش‌هایی از میان رشته‌های چنگ، موج‌گونه درحرکت بودند. قالیچهٔ ابریشمین چین‌های خشن می‌خورد مادام که از انتهای پیانو سر می‌خورد و قطعهٔ موسیقی گشوده را روی کف اتاق می‌چکاند.

فردا

چه سرمای بی‌پیری! با این‌که پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی می‌آمد! –اما از دیشب سرد‌تر نیست. از شیشهٔ شکسته بود یا از لای درز که سرما تو می‌زد؟ –بوی بخاری نفتی بدتر بود. عباس غرولندش بلند شد: «از سرما سخلو کردم!» جلو پنجره حرف‌ها را پخش می‌کرد. نه، غمی ندارم! به درک که ولش کردم: –اتاق دود زده، قمپز اصغر، سیاهی که به دست‌وپل آدم می‌چسبه، دوبه‌هم‌زنی، پرچانگی و لوس‌بازی بچه‌ها، کبابی «حق دوست»، رخت‌خواب سرد– هرجا که برم، این‌ها هم دنبال‌ام می‌آید. نه چیزی را گم نکردم.

اُسَبِل

بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی را برداشت. این اولین نشانهٔ یک اتفاقِ بد بود. پشت تلفن، اُتو بن، پدر زنِ میشل بود. سال‌ها بود که اُتو قبل از یازده‌شب، که پولِ تلفن کم‌تر می‌شد زنگ نزده بود، حتی وقتی که همسر اُتو، تِرزا دربیمارستان بستری شده بود.

دوشس و جواهر‌فروش

الیور بیکن در بالای خانه‌ای مشرف به گرین ‌پارک زندگی می‌کرد. او یک آپارتمان داشت. صندلی‌ها که پنهان‌شان کرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. کاناپه‌ها که روکی برودری‌دوزی‌شده داشتند، درگاه پنجره‌ها را پر کرده بودند. پنجره‌ها، سه پنجرهٔ بلند، اطلس پر‌نقش و نگار و تور تمیز را تمام و کمال به نمایش می‌گذاشتند. قفسهٔ چوب ماهون زیر بار براندی‌ها، ویسکی‌ها و لیکورهای اصل شکم داده بود. و او از پنجرهٔ وسطی به پایین و به سقف‌های شیشه‌ای اتومبیل‌های مد روز متوقف در کنار جدول‌های باریک خیابان پیکادلی نگاه می‌کرد. نقطه‌ای مرکزی‌تر از این نمی‌شد تصور کرد. و در ساعت هشت صبح پیش‌خدمت مرد صبحانه‌ای او را در یک سینی می‌آورد.