آرشیو دسته بندی: فلسفی

شرط‌بندی

شبی تاریک در پاییز بود. بانک‌دار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین‌ می‌رفت و به خاطر‌ می‌آورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پاییزی میهمانی به راه انداخته بود. در آن جا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود. آنها در میان مطالب مختلفی که در باره اش صحبت‌ می‌کردند به بحث در بارهٔ حکم اعدام رسیدند. بیشتر میهمانان که درمیانشان روزنامه نگاران و افراد روشنفکر بسیاری دیده‌ می‌شد با مجازات مرگ مخالف بودند. آنها این شیوه از مجازات را برای عصر خود دیگر معتبر‌ نمی‌دانستند و معتقد بودند که روشی غیراخلاقی و نامناسب برای کشورهای مسیحی است. به باور بعضی از آنها مجازات اعدام را‌ می‌بایست در همه جا با زندانی شدن برای تمامی عمر عوض‌ می‌کردند.

پارکر اندرسن فیلسوف

زندونی، اسمت چی‌یه؟
چون فردا، موقع طلوع آفتاب، دیگه به دردم نمی‌خوره، آن‌قدرها ارزش پنهان کردن نداره، پارکر اندرسن
درجه‌ت؟
زیاد به جایی نمی‌خوره؛ افسران ارشد باارزش‌تر از اونن که خودشونو به شغل مخاطره‌آمیز جاسوسی به خطر بندازن. من گروهبانم.
ازکدوم هنگ؟
معذرت می‌خوام، جواب من، با توجه به اطلاعاتی که دارم ممکنه سبب بشه که پی ببرین رو در روی چه نیرویی هستین، چون خود من به خاطر کسب همین خبر بوده که به صفوف شما اومده‌م؛ بنابراین، گفتن نداره.
بلبل زبون هم که هستی.
اگه دندون رو جگر بذارین، فردا صبح خواهید دید که خیلی هم بی سر و زبونم.
از کجا می‌دونی که فردا صبح قراره کشته بشی؟
میون جاسوس‌هایی که شب اسیر می‌شن این کارعادی‌یه. آخه، یکی از رسوم نظامی‌گری‌یه.

نقش روی دیوار

نخستین بار شاید در نیمه‌های ژانویهٔ سال جاری بود که تا سرم را بلند کردم چشمم به نقش روی دیوار افتاد. برای پیدا کردن تاریخ دقیق لازم است انسان به خاطر بیاورد چه دیده است. من اکنون به یاد آتش می‌افتم؛ پردهٔ یکدست نور زرد روی صفحهٔ کتابم؛ سه گل داوودی درون جام شیشه‌ای گرد روی طاقچه. آری، لابد زمستان بود و ما تازه چایمان را خورده بودیم، چون به یاد می‌آورم داشتم سیگار می‌کشیدم که سرم را بالا کردم و برای نخستین بار چشمم به نقش روی دیوار افتاد. از پشت دود سیگارم نگاه کردم و چشمم لحظه‌ای به آتش زغال سنگ افتاد و خیال کهنهٔ آن پرچم ارغوانی که بالای برج قلعه تکان می‌خورد به سرم آمد و به یاد رژه شهسواران سرخی افتادم که سواره از کنار تخته سنگ سیاه بالا می‌رفتند. خوشبختانه با دیدن آن نقش از خیال بیرون آمدم، چون خیال کهنه‌ای است، خیال ناخواسته‌ای است که شاید در بچگی شکل گرفته باشد. نقش گرد کوچکی بود، سیاه روی دیوار سفید، حدود شش هفت اینچ بالاتر از طاقچه.