بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی را برداشت. این اولین نشانهٔ یک اتفاقِ بد بود. پشت تلفن، اُتو بن، پدر زنِ میشل بود. سالها بود که اُتو قبل از یازدهشب، که پولِ تلفن کمتر میشد زنگ نزده بود، حتی وقتی که همسر اُتو، تِرزا دربیمارستان بستری شده بود.
آرشیو دسته بندی: غمانگیز
آنها مدعیاند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوانتر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگتر، که به مرگ طبیعی در یکی از سالهای ۱۸۹۰ در ناحیه مورون مرد، گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بیحاصل، در فاصله صرف ماته[چای گواتمالایی] کسی باید آن را از کس دیگر شنیده باشد و آن را تحویل سانتیاگودابووه داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد. سالها بعد، دوباره آن را در توردرا جایی که همه وقایع اتفاق افتاده بود، برایم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظهای دقیقتر و بلندتر بود، با تغییر و تبدیلات کوچک و معمول داستان سانتیاگورا تکمیل نمود.
نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ آدمها، آهنگها، کردهها و حتی نکردهها، نگفتهها، نرسیدنها، حسرتها و غمی که یکهو همهی قلبم را میفشرد، انگار که قویترین پنجهی دنیا را داشته باشد. نفس کم میآورم در خانه؛ پا توی کفش میکنم سمت شلوغی خیابان و قدم میزنم تا هر جا که پای پنجاه و دو سالگیام یاری کند. خسته که میشوم، دربست میگیرم تا مهد کودک نوهام «دلارام» و از مربی میخواهم اجازه دهد داخل شوم و چند دقیقهای حین بازی یا کشیدن نقاشی تماشایش کنم. مرا که میبیند با همان لحن شیرین پنج سالگی «بابابزرگ جونم» گویان میدَود تا مسیر آغوشم. روی زانو مینشینم و به خود میفشارمش. با اولین نفس عمیق از موهای مجعد و پرپشت دخترک، همهی دلتنگیها موقتاً هم که شده رخت برمیبندند از وجودم.
بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد و دیگر هم سراغش نرفتم، حتی آخرین نامهاش باز نشده لای کتابی که زمانی بهم هدیه داده بود، مانده است؛ آخرین نامهاش به آخرین آدرس محل زندگیام در «آمستردام». آن روزها پای در سفر داشتم، داشتیم اما من آدم در غربت ماندن نبودم، اینست که جمع کردم و برگشتم «ایران».
ما داشتیم نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی میکردیم. او نقش مرد را میخواند و من نقش دختر را. نه اینکه بازیگری، چیزی باشیم، نه. ما داشتیم نمایشنامهی داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد را دورخوانی میکردیم، فقط به این دلیل که ازش لذت میبردیم، همین!
داشتم با چندش به پاهای خیس و گِلِیم نگاه میکردم.
برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟»
چی؟
بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ نیست؟
سرم رو بلند کردم و با بی تفاوتی خاصی به آسمون تاریک و ابری که بی مهابا میبارید زل زدم: «آها! قشنگه»
برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت. برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه اسمش را در مدرسه نوشتند و دنبال گوشه ای برای فرار میگردد. یعنی مثل بچگیهای خودم با دیدن معلمهایی که انگار از سیببلهایشان قرار است خون بچکد با ریتم شعرهای مزخرفی که عر می زدند. مادر پایش را به چهار پایه بزرگ بسته بود. نزدیکش که شدم میخواست فرار کند اما خودش متوجه شد راه فراری نیست. بغلش کردم، شروع به غرغر کرد. بوی خوبی میداد. اصلاً معلوم نبود با وجود اینکه صبح تا شب توی آت و آشغال و خاک چرا اینقدر تمیز است.
«جا نمیزنیم!» صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخ نازکی بود. اونیفورم رسمیاش تنش بود و کلاه سفید قیطاندوزی شدهاش را یکوری تا روی یک چشم خاکستری بیحالش پایین کشیده بود. «نمیتوانیم قربان. اگر از من بپرسید میگویم تنش میخارد برای یک طوفان.» فرمانده گفت: «از تو نمیپرسم، ستوان برگ. نورافکنها را روشن کن! دورش را برسان به ۸۵۰۰! جا نمیزنیم!» صدای سیلندرها بلندتر شد: «تا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا.» فرمانده به یخی که داشت روی شیشهٔ پنجره خلبان را میپوشاند خیره شد. بعد راه افتاد و یک ردیف پیچ را چرخاند و فریاد زد: «بزن روی هشتِ کمکی!» ستوان برگ تکرار کرد: «روی هشتِ کمکی!» فرمانده فریاد زد: «همهٔ قدرت در برجک شماره سه! همهٔ قدرت در برجک شماره سه!» خدمه که در هواپیمای دریانشین هشت موتورهٔ پهنپیکر تندروی نیروی دریایی هر کدام سرگرم کاری بودند، نگاهی به هم انداختند و نیششان را باز کردند و گفتند: «پیرمرد از معرکه به درمان میبرد. پیرمرد از هیچ چیز نمیترسد!» …
نود و هفت تبلیغاتچیِ نیویورکی توی هتل بودند و خطوطِ تلفنیِ راهِ دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زنِ جوانِ اتاق شمارهٔ ۵۰۷ مجبور شد از ظهر تا نزدیکیهای ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بیکار ننشست. مقالهای را با عنوان «جنس یا سرگرمی است یا جهنم» از یک مجلهٔ جیبی بانوان خواند. شانه و بُرس سرش را شست. لکهٔ دامن شکلاتیرنگش را پاک کرد. جادکمهٔ بلوز ساکسَش را جابهجا کرد. دو تارِ موی کوتاهِ خالش را با موچین کند و سرانجام وقتی تلفنچی به اتاقش زنگ زد، روی رف پنجره نشسته بود و کار لاکزدن ناخنهای دستچپش را تمام میکرد.
حالا میتوانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیهنا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به خاطر آمینتا بود. این نام چوپانی را اشتباهاً به دختر جوان بسیار زیبایی داده بودند. اهالی سیهنا اغلب نام فرزندانشان را از دیوان شعرا برمیگزینند. نعلبندهایی هستند که نامشان نارچیزو یا فیدهلیو است. قصابهایی که زفیرو یا آپولو نام دارند و چقدر لائورا و بئاتریچه! برای متقاعد کردن خانوادهام گفتم که زندگی در سیهنا خیلی ارزان است، که وقتم تلف نمیشود (شهر درهمچپیدهای است و دورش دیواری، مثل یک کالج). که استادها همه عالیاند، بنابراین میتوانم در مدت کوتاهی مدرکم را بگیرم و مشغول کار شوم.
- 1
- 2