تو هر روز عصر روی پله اول حیاط می نشینی؛ با دمپایی. دفترت را باز میکنی. همچنان که یکی از دستهایت لای دفتر است و خودکار را دستت گرفته ای، به درخت های باغچه تان نگاه میکنی. تو عادت داری چایی ات را با بیسکوئیت بخوری. هروقت مینویسی و یک جای نوشتنت مغزت قفل میکند؛ […]