همه موجوداتی که در آن دریای آبی بزرگ و زیبا زندگی میکردند، به جشن عروسی دعوت شده بودند. وقتی ماهیها دور هم جمع شدند، به ماهی عروسی که روی بدنش پولکهای کوچکی از نقره چیده شده و با رنگین کمان هفت رنگ تزیین شده بود و بالههایش میدرخشیدند خیره شده بودند. چشمهایشان از تعجب مانند […]
آرشیو دسته بندی: احساسی
دلش فاسد شده بود از هیچ طرف امیدی به او جاری نبود درست مثل دریاچه ای کوچک که تمام رود های کوچک و بزرگ به او مسدود شده. و خورشید تابان زندگی او را بخار میکرد. اما او نمیدانست که همین خورشید تنها دلیل نگندیدن اوست آب را از او بخار میکرد و ابر تشکیل […]
بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بیانتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگها، از میان ریگهای نارنجگون میگذشتند. ناودان تلقتلق میکرد و راهاش گرفته میشد. تو باخ مینواختی. پیانو بالِ لاکالکلیاش را گشوده بود، زیر بالاش چنگی خوابیده بود و چکشهایی از میان رشتههای چنگ، موجگونه درحرکت بودند. قالیچهٔ ابریشمین چینهای خشن میخورد مادام که از انتهای پیانو سر میخورد و قطعهٔ موسیقی گشوده را روی کف اتاق میچکاند.
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهر ما به تشییع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترامآمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانه او که جز یک نوکر پیر –که معجونی از آشپز و باغبان بود– دستکم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.
من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سالها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ توی یکی از روزهای نسبتاً خلوتترِ خیابان «لارامبلا» در محوطهی رو باز جلوی یکی از آن کافههای دلنشین، لابلای دهها میز و صندلی و سایبانهای بزرگِ سفید. آن روز موهای مشکی با هایلایت کاهویی نه چندان بلندش را از پشت دم اسبی بسته بود و عینک آفتابیاش که روی دستهی آن آرم بزرگ و طلایی «شانل» خودنمایی میکرد را داده بود بالای پیشانیاش. پیراهن یقه قایقی نخی نازکی تنش بود که راهراههای افقی سورمهای و سفید داشت و یک شلوارک جین آبی آسمانی پوشیده بود با کفشهای سفید اسپرت. در زاویهی چهل درجهی غربی من نشسته بود، پای چپش را انداخته بود روی پای راستش و داشت بلوط بو داده میخورد؛ رانهای سفیدش دل میبُرد.
باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح میآمد و مینشست زیر درخت سپیدار، آفتاب کمجان پاییز را به تن میخرید و برای پرندهها دانه میریخت. باغی بود و زنی تنها بود و پرندههایی که منتظرش میماندند؛ بعد که میآمد، دانهها را برمیچیدند، چرخی دور زن میزدند -شاید به عنوان تشکر- و میرفتند. باغی بود و زنی تنها بود و پرندگانی که تنها دلخوشیاش محسوب میشدند. اوایل فقط گنجشکها بودند اما بعدتر، چندتایی سهره، قمری و کبوتر چاهی هم به خلوت زن راه یافتند. یک بار حتی پیش آمد که بلبلی بر سر شاخی نغمه ساز کند. آن موقع زن داشت زیر لب «سایه» میخواند؛ «من در پی خویشم به تو بر میخورم اما …» که یکباره توجهش جلب چهچهی بلبل شد. سر برگرداند و از پی صدا تند دوید تا ته باغ اما بلبل رفته بود؛ شاید هم اصلاً بلبلی در کار نبوده و زن فقط این طور خیال کرده بود که او آمده و خوانده و رفته!
بر روی تاب سردِ پارکی نشسته است. در حالیکه تاب میخورد در افکار خودش غرق است. چشمانش را به زمین دوخته و پاهایش با سنگ ریزههای روی زمین بازی میکند. صدای جیغ ترمزی افکارش را میتاراند. صدای آشناییست؛ خود را جمع و جور کرده پلکهایش را سخت روی هم فشار میدهد.صدای بوق ممتدی جایگزین صدای ترمز خودرو میشود. جستی بر میخیزد و به سمت صدا قدم تند میکند. خط ترمزی روی زمین نقش بسته و پیرزنی مات و مبهوت جلوی خودرو خشکش زده است. تنها چند سانتیمتر جانش را نجات داده است. نگاهش دوباره با خط ترمز تلاقی میکند و او را راهی خاطراتش میکند. صحنه آخرین لبخندش، لبخندِ خونینش را به یاد میآورد. گرمای آغوشش را نثارش میکرد هرم نفسهای یاشار صورت یخ زدهاش را ذوب میکرد، سعی در گرم نگه داشتنش در آن هوای سرد و مرطوب پاییزی را داشت.