آرشیو دسته بندی: جنایی

سه قطره خون

ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همان‌طوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده‌ام و هفته ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بوده‌ام؟ یک سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس مي‌كردم كاغذ و قلم مي‌خواستم به من نمي‌دادند. هميشه پيش خودم گمان مي‌كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت… ولي دیروز بدون اين‌كه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي‌كردم، چيزی كه آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فايده ـاز ديروز تا حالا هرچه فكر مي‌كنم چيزی ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا می‌گيرد يا بازويم بی‌حس مي‌شود. حالا كه دقت مي‌كنم مابين خط‌های درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده‌ام تنها چيزي كه خوانده می‌شود اينست: «سه قطره خون.»

مزاحم

آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبیعی در یکی از سال‌های ۱۸۹۰ در ناحیه مورون مرد، گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بی‌حاصل، در فاصله صرف ماته[چای گواتمالایی] کسی باید آن را از کس دیگر شنیده باشد و آن را تحویل سانتیاگودابووه داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جایی که همه وقایع اتفاق افتاده بود، برایم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌ای دقیق‌تر و بلندتر بود، با تغییر و تبدیلات کوچک و معمول داستان سانتیاگورا تکمیل نمود.

زندگی پنهان والتر میتی

«جا نمی‌زنیم!» صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخ نازکی بود. اونیفورم رسمی‌اش تنش بود و کلاه سفید قیطان‌دوزی شده‌اش را یک‌وری تا روی یک چشم خاکستری بی‌حالش پایین کشیده بود. «نمی‌توانیم قربان. اگر از من بپرسید می‌گویم تنش می‌خارد برای یک طوفان.» فرمانده گفت: «از تو نمی‌پرسم، ستوان برگ. نورافکن‌ها را روشن کن! دورش را برسان به ۸۵۰۰! جا نمی‌زنیم!» صدای سیلندرها بلندتر شد: «تا، پوکه‌تا، پوکه‌تا، پوکه‌تا، پوکه‌تا، پوکه‌تا.» فرمانده به یخی که داشت روی شیشهٔ پنجره خلبان را می‌پوشاند خیره شد. بعد راه افتاد و یک ردیف پیچ را چرخاند و فریاد زد: «بزن روی هشتِ کمکی!» ستوان برگ تکرار کرد: «روی هشتِ کمکی!» فرمانده فریاد زد: «همهٔ قدرت در برجک شماره سه! همهٔ قدرت در برجک شماره سه!» خدمه که در هواپیمای دریانشین هشت موتورهٔ پهن‌پیکر تندروی نیروی دریایی هر کدام سرگرم کاری بودند، نگاهی به هم انداختند و نیش‌شان را باز کردند و گفتند: «پیرمرد از معرکه به درمان می‌برد. پیرمرد از هیچ چیز نمی‌ترسد!» …

آدم‌کش‌ها

در غذا خوری هنری باز شد و دو نفر آمدند تو. نشستند پشت پیشخوان.

جورج پرسید: «چی میل دارید؟»
یکی از آن‌ها گفت: «نمی‌دونم. تو چی می‌خوای بخوری، آل؟»
آل گفت: «نمی‌دونم چی می‌خوام بخورم.»

بیرون هوا داشت تاریک می‌شد. نور چراع خیابان از بیرون پنجره می‌تابید تو. دو تا مرد کنار پیشخوان صورت غذا را خواندند. از انتهای پیشخوان، نیک آدامز نگاهشان می‌کرد. وقتی که آن‌ها آمدند تو، او داشت با جورج حرف می‌زد.

اولی گفت: «گوشت سرخ کرده خوک می‌خوام، با سس سیب و پوره سیب‌زمینی.»

گربه سیاه

داستانی را که می‌خواهم به روی کاغذ بیاورم هم بس حیرت‌انگیز است و هم بسیار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوری که حواس خود من نیز حاضر به گواهی آن نباشد، تنها یک دیوانگی‌ست، و من دیوانه نیستم. بی‌گمان خواب هم نمی‌بینم. من فردا خواهم مرد و امروز می‌خواهم روح خود را آرامش بخشم. می‌خواهم رویدادها را بدون تفسیر و چکیده بازگو کنم. رویدادهایی که با گذشت هر لحظه‌اش به خود لرزیدم، عذاب دیدم و گامی به سوی نابودی برداشتم. با این همه کوشش نخواهم کرد همه چیز را بی‌پرده بیان کنم. رویدادهایی که جز نفرت و بیزاری برنمی‌انگیزد. البته ممکن است به باور پاره‌ای بیش از آن‌که وحشت‌آور باشد، شگرف بنماید. شاید هم بعدها ذهنیتی پیدا شود و توهّمات مرا پیش‌پاافتاده ارزیابی کند. ذهنیتی آرام‌تر، منطقی‌تر و بسیار ملایم‌تر از ذهنیت من. ذهنیتی که چنین رویدادهایی را دهشت‌بار نیابد و آن را تنها ثمرهٔ یک سلسله علیّت‌های معمولی و طبیعی ارزیابی کند.