نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ آدمها، آهنگها، کردهها و حتی نکردهها، نگفتهها، نرسیدنها، حسرتها و غمی که یکهو همهی قلبم را میفشرد، انگار که قویترین پنجهی دنیا را داشته باشد. نفس کم میآورم در خانه؛ پا توی کفش میکنم سمت شلوغی خیابان و قدم میزنم تا هر جا که پای پنجاه و دو سالگیام یاری کند. خسته که میشوم، دربست میگیرم تا مهد کودک نوهام «دلارام» و از مربی میخواهم اجازه دهد داخل شوم و چند دقیقهای حین بازی یا کشیدن نقاشی تماشایش کنم. مرا که میبیند با همان لحن شیرین پنج سالگی «بابابزرگ جونم» گویان میدَود تا مسیر آغوشم. روی زانو مینشینم و به خود میفشارمش. با اولین نفس عمیق از موهای مجعد و پرپشت دخترک، همهی دلتنگیها موقتاً هم که شده رخت برمیبندند از وجودم.
آرشیو دسته بندی: عاشقانه
من اصلیترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را میگویم که توی خلوتیِ فروشگاه داشتم لابلای قفسهها دنبال «جهان گرایشها»ی «کارل پوپر» میگشتم که با یک لبخند گشاد و کتابی در دست با احتیاط بهم نزدیک شد. بلند و کمی چاق بود. چاق که میگویم؛ آشکارا لُپهایی داشت که میشد حسابی چلاندشان! سبیلی نعل اسبی گذاشته بود که جذابترش میکرد، خصوصا با آن تکه موی مثلثی زیر لب پایین و یک کلاه بِرهی مشکی هم بر سر داشت که خیلی جذابترش کرده بود! با جور خاصی از استرس ویژهی مردها در اولین دیدار، «همه چیز فرو میپاشد» را گرفت سمتم و ازم پرسید که آیا اطلاعات به درد بخوری از «چینوآ آچهبه» دارم که در اختیارش بگذارم و اساسا خریدن و خواندن آن کتاب را توصیه میکنم یا نه؟ با یک کوچولو شیطنتی که در صدایم قابل تشخیص بود، پرسیدم؛ در مورد کتاب اطلاعات میخواهد یا نویسندهاش که گفت هر دو و کارم را سخت کرد!
بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد و دیگر هم سراغش نرفتم، حتی آخرین نامهاش باز نشده لای کتابی که زمانی بهم هدیه داده بود، مانده است؛ آخرین نامهاش به آخرین آدرس محل زندگیام در «آمستردام». آن روزها پای در سفر داشتم، داشتیم اما من آدم در غربت ماندن نبودم، اینست که جمع کردم و برگشتم «ایران».
ما داشتیم نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی میکردیم. او نقش مرد را میخواند و من نقش دختر را. نه اینکه بازیگری، چیزی باشیم، نه. ما داشتیم نمایشنامهی داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد را دورخوانی میکردیم، فقط به این دلیل که ازش لذت میبردیم، همین!
آنوقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه میکرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاهِ لغزنده و سمجِ او را، از روی شانهام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم که این من بودهام که ابتدا به او نگاه میکردهام. سیگاری روشن کردم. پیش از آنکه صندلی خود را بچرخانم و تعادلم را روی یکی از پایههایِ عقب حفظ کنم دود تند و غلیظ را فرو بردم. آنوقت به او چشم دوختم، انگار تمام آن شبها کنار چراغ میایستاده و مرا نگاه میکرده. کارمان این بود که چند دقیقهای به هم خیره میشدیم. من تعادلم را روی یک پایهی صندلی حفظ کرده بودم و نگاه میکردم. او ایستاده بود، دستِ دراز و آرامش را روی چراغ گرفته بود و مرا نگاه میکرد. پلکهایش را که مثل هر شب روشن بود نگاه میکردم. همانوقت بود که آن موضوع همیشگی یادم آمد و خطاب به او گفتم: «چشمهایِ سگ آبی» و او بیآنکه دستش را از روی چراغ کنار بکشد، گفت: «اینو، اینو هیچوقت فراموش نمیکنم.» از زیر شعاعِ نورِ چراغ دور شد و گفت: «چشمهای سگ آبی. اینو همهجا نوشتهم.»
جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ما بود. بدون نگاه مستقیمی به خانمها گفتم: “اشکالی نداره ما اینجا بشینیم؟”
حالا میتوانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیهنا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به خاطر آمینتا بود. این نام چوپانی را اشتباهاً به دختر جوان بسیار زیبایی داده بودند. اهالی سیهنا اغلب نام فرزندانشان را از دیوان شعرا برمیگزینند. نعلبندهایی هستند که نامشان نارچیزو یا فیدهلیو است. قصابهایی که زفیرو یا آپولو نام دارند و چقدر لائورا و بئاتریچه! برای متقاعد کردن خانوادهام گفتم که زندگی در سیهنا خیلی ارزان است، که وقتم تلف نمیشود (شهر درهمچپیدهای است و دورش دیواری، مثل یک کالج). که استادها همه عالیاند، بنابراین میتوانم در مدت کوتاهی مدرکم را بگیرم و مشغول کار شوم.
در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آنها نیز در تبعید به سر میبردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا میخوردیم و فقیرانه لباس میپوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازهٔ خروج در عصرها بود، زمانی که بقیه به خاطر حکومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون کارمان بودیم.
میکاییل روی صندلی چوبیاش، پشت میز مربعی جلا خورده، روبروی پنجره باز آپارتمان کوچک و بدون ظرافتش نشسته بود. چهرهاش مانند شهرش سرد بود. شهری پر جمعیت و کم نور و بدبو. شهری با مناظر تکراری. پر از آپارتمانهای بتنی یک شکل و زشت و بزرگ و بلند. نزدیک غروب بود و آسمان به رنگ سرمهای در آمده بود. آپارتمان روبرویی میکاییل، با چراغ های زرد یک رنگ و یک شکل، حالتی فرا واقعی به خودش گرفته بود. انگار قطعهای از اسباب بازیهای لگو بود. همه پنجرهها شبیه به هم بودند. همه در یک ردیف و همه تو خالی. با آدمهای توخالی. خود میکاییل هم حس میکرد که خالی است. خالی از همه چیز. میان میکاییل و پنجره کوچک خانهاش، طناب پوسیده و کلفتی از قلاب پنکه آویزان بود. روی میز، برگهای سفید با خودکار آبی نو گذاشته بود. قرار بود در آن وصیتی به آشنایان زندهاش بکند. قرار بود از سوز زندگیاش برای آنها بنویسد. اما یادش آمد که کسی نیست که بخواهد وصیت او را بخواند. همچنان بیتحرک نشسته بود. خانهاش را از اثاث خالی کرده بود. فقط خودش بود و میز مربعی جلا خورده و دو عدد صندلی چوبی و طناب دار و پنجره باز. حتی لامپ زرد رنگ خانهاش را هم در آورده بود و از روشنایی اندک بیرون استفاده میکرد.
عشق هرگز فراموش نمیشود ممکن است گاهی کوچک شود، خرد شود و یا به کم رنگترین حالت ممکن درآید ولی هرگز از بین نمیرود. درگوشهای از ذهن یا در تکهای از قلب باقی میماند. رهایت نمیکند و پس از سالها در یک زمانی و شاید هم در یک مکانی به سراغت میآید. تو احساسش میکنی، دلتنگی، حسادت، افسوس و کمی غم همراه هر روز تو هستند. هنگام باریدن باران، در کوچه و در خیابان یادش میکنی، تجسمش میکنی، یک لبخند یاغمی آزار دهنده و ادامه میدهی، ادامه میدهی بدون او.