من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سالها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ توی یکی از روزهای نسبتاً خلوتترِ خیابان «لارامبلا» در محوطهی رو باز جلوی یکی از آن کافههای دلنشین، لابلای دهها میز و صندلی و سایبانهای بزرگِ سفید. آن روز موهای مشکی با هایلایت کاهویی نه چندان بلندش را از پشت دم اسبی بسته بود و عینک آفتابیاش که روی دستهی آن آرم بزرگ و طلایی «شانل» خودنمایی میکرد را داده بود بالای پیشانیاش. پیراهن یقه قایقی نخی نازکی تنش بود که راهراههای افقی سورمهای و سفید داشت و یک شلوارک جین آبی آسمانی پوشیده بود با کفشهای سفید اسپرت. در زاویهی چهل درجهی غربی من نشسته بود، پای چپش را انداخته بود روی پای راستش و داشت بلوط بو داده میخورد؛ رانهای سفیدش دل میبُرد.
آرشیو دسته بندی: رایگان
داستانهای رایگان
نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ آدمها، آهنگها، کردهها و حتی نکردهها، نگفتهها، نرسیدنها، حسرتها و غمی که یکهو همهی قلبم را میفشرد، انگار که قویترین پنجهی دنیا را داشته باشد. نفس کم میآورم در خانه؛ پا توی کفش میکنم سمت شلوغی خیابان و قدم میزنم تا هر جا که پای پنجاه و دو سالگیام یاری کند. خسته که میشوم، دربست میگیرم تا مهد کودک نوهام «دلارام» و از مربی میخواهم اجازه دهد داخل شوم و چند دقیقهای حین بازی یا کشیدن نقاشی تماشایش کنم. مرا که میبیند با همان لحن شیرین پنج سالگی «بابابزرگ جونم» گویان میدَود تا مسیر آغوشم. روی زانو مینشینم و به خود میفشارمش. با اولین نفس عمیق از موهای مجعد و پرپشت دخترک، همهی دلتنگیها موقتاً هم که شده رخت برمیبندند از وجودم.
من اصلیترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را میگویم که توی خلوتیِ فروشگاه داشتم لابلای قفسهها دنبال «جهان گرایشها»ی «کارل پوپر» میگشتم که با یک لبخند گشاد و کتابی در دست با احتیاط بهم نزدیک شد. بلند و کمی چاق بود. چاق که میگویم؛ آشکارا لُپهایی داشت که میشد حسابی چلاندشان! سبیلی نعل اسبی گذاشته بود که جذابترش میکرد، خصوصا با آن تکه موی مثلثی زیر لب پایین و یک کلاه بِرهی مشکی هم بر سر داشت که خیلی جذابترش کرده بود! با جور خاصی از استرس ویژهی مردها در اولین دیدار، «همه چیز فرو میپاشد» را گرفت سمتم و ازم پرسید که آیا اطلاعات به درد بخوری از «چینوآ آچهبه» دارم که در اختیارش بگذارم و اساسا خریدن و خواندن آن کتاب را توصیه میکنم یا نه؟ با یک کوچولو شیطنتی که در صدایم قابل تشخیص بود، پرسیدم؛ در مورد کتاب اطلاعات میخواهد یا نویسندهاش که گفت هر دو و کارم را سخت کرد!
باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح میآمد و مینشست زیر درخت سپیدار، آفتاب کمجان پاییز را به تن میخرید و برای پرندهها دانه میریخت. باغی بود و زنی تنها بود و پرندههایی که منتظرش میماندند؛ بعد که میآمد، دانهها را برمیچیدند، چرخی دور زن میزدند -شاید به عنوان تشکر- و میرفتند. باغی بود و زنی تنها بود و پرندگانی که تنها دلخوشیاش محسوب میشدند. اوایل فقط گنجشکها بودند اما بعدتر، چندتایی سهره، قمری و کبوتر چاهی هم به خلوت زن راه یافتند. یک بار حتی پیش آمد که بلبلی بر سر شاخی نغمه ساز کند. آن موقع زن داشت زیر لب «سایه» میخواند؛ «من در پی خویشم به تو بر میخورم اما …» که یکباره توجهش جلب چهچهی بلبل شد. سر برگرداند و از پی صدا تند دوید تا ته باغ اما بلبل رفته بود؛ شاید هم اصلاً بلبلی در کار نبوده و زن فقط این طور خیال کرده بود که او آمده و خوانده و رفته!
بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد و دیگر هم سراغش نرفتم، حتی آخرین نامهاش باز نشده لای کتابی که زمانی بهم هدیه داده بود، مانده است؛ آخرین نامهاش به آخرین آدرس محل زندگیام در «آمستردام». آن روزها پای در سفر داشتم، داشتیم اما من آدم در غربت ماندن نبودم، اینست که جمع کردم و برگشتم «ایران».
من بیماری عجیبی دارم؛ از شنبه تا پنجشنبه که باید صبح اول وقت بیدار شوم برای رفتن به محل کارم، معمولاً خواب میمانم و بعد هم نیم ساعتی طول میکشد تا بتوانم از تختم دل بکَنم، اما روزهای جمعهای که شیفت نیستم و از شب قبلش به خودم وعده میدهم که دست کم تا ظهر بخوابم، از لحظهی طلوع آفتاب ناخودآگاه بیدار میشوم و زل میزنم به سقف! معمولاً هم پر از انرژیام و طراوت سحرخیزی به قدری بیقرارم میکند که حوصلهی توی خانه ماندن هم ندارم، چه رسد به اینکه مثل روزهای دیگر نتوانم از تخت بیرون بیایم!
توی پارک بزرگ روبروی محل کارم، آفتاب کمجان اسفند ماه لَم داده بود همه جا و داشت با آدمها عشقبازی میکرد. نگاهی چرخاندم دور و برم؛ شلوغتر از معمولِ ظهرهای پنجشنبه به نظر میرسید. نیمکت همیشگی خالی بود؛ نشستم، سیگاری گیراندم و مشغول تماشای آدمها شدم.
ما داشتیم نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی میکردیم. او نقش مرد را میخواند و من نقش دختر را. نه اینکه بازیگری، چیزی باشیم، نه. ما داشتیم نمایشنامهی داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد را دورخوانی میکردیم، فقط به این دلیل که ازش لذت میبردیم، همین!
از در که تو آمد، مانتوی لاجوردی گشادش بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، نه اینکه مدلش گشاد باشد چیزی شبیه این طرحهای خفاشی. نه، مانتویی معمولی بود که به تنش زار میزد. این لاجوردی خالص را با مقعنهی مشکی و پیراهن تترون مردانه مانندی که یقهی یکدست سفیدش آویزان شانههایش دیده میشد، سِت کرده بود. شلوارش احتمالا جین بود؛ آبی نفتی یا شاید هم طوسی.
به عنوان یک بچهپولدار (ریچ کید) بیستودو ساله که بابت ریش و سبیل انبوه و هیکل دُرشتش همواره بزرگتر از سنش به نظر میرسد، دو تا ماشین دارد و هر طرف که بخواهد، میتواند برود؛ به خودی خود ایستادن کنار خیابان و منتظر تاکسی شدن کار ناخوشایندی است، چه رسد به این که ماشینی هم جلوی پایت ترمز نکند و به خاطر چند قطره بارانی که میبارد، بیشتر تاکسیها دنبال مسافر دربستی باشند تا بچاپندش به خیالشان که پول اضافهتری به جیب بزنند اما خب چیزی که هست؛ کسی با این خردهکاریهای بیشرمانه پولدار نشده و نخواهد شد. من اگرچه جزو طبقهی مرفه جامعه محسوب میشوم اما این جور چیزها همیشه حساسیتم را برانگیختهاند. مرفه که میگویم چیزی حول و حوش همان پَر قوست. بله، مرفه که حالا دیگر همه میدانند یعنی پولدار، خیلی پولدار!
- 1
- 2