آرشیو دسته بندی: سوم شخص

اُسَبِل

بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی را برداشت. این اولین نشانهٔ یک اتفاقِ بد بود. پشت تلفن، اُتو بن، پدر زنِ میشل بود. سال‌ها بود که اُتو قبل از یازده‌شب، که پولِ تلفن کم‌تر می‌شد زنگ نزده بود، حتی وقتی که همسر اُتو، تِرزا دربیمارستان بستری شده بود.

دوشس و جواهر‌فروش

الیور بیکن در بالای خانه‌ای مشرف به گرین ‌پارک زندگی می‌کرد. او یک آپارتمان داشت. صندلی‌ها که پنهان‌شان کرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. کاناپه‌ها که روکی برودری‌دوزی‌شده داشتند، درگاه پنجره‌ها را پر کرده بودند. پنجره‌ها، سه پنجرهٔ بلند، اطلس پر‌نقش و نگار و تور تمیز را تمام و کمال به نمایش می‌گذاشتند. قفسهٔ چوب ماهون زیر بار براندی‌ها، ویسکی‌ها و لیکورهای اصل شکم داده بود. و او از پنجرهٔ وسطی به پایین و به سقف‌های شیشه‌ای اتومبیل‌های مد روز متوقف در کنار جدول‌های باریک خیابان پیکادلی نگاه می‌کرد. نقطه‌ای مرکزی‌تر از این نمی‌شد تصور کرد. و در ساعت هشت صبح پیش‌خدمت مرد صبحانه‌ای او را در یک سینی می‌آورد.

هفت‌سین

پتو را از روی صورت‌اش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روی‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. دوازده‌ِ ظهر بود. دو شاخۀ‌ تلفن‌ را، كه‌ بالای‌ِ سرش ‌بود، وصل‌ كرد. پا شد دست‌اش‌ را به‌ ديوار گرفت‌. یک لحظه‌ چشم‌هاش‌ را بست‌. پرده را كنار زد به‌ كوه‌های مه‌گرفتۀ دوردست‌ نگاه‌ كرد. هوا ابری بود و باد می‌‌وزيد. اجاق‌ِ‌ را روشن‌ كرد و كتری‌ را، كه‌ تا نيمه‌ آب‌ داشت، روی‌ِ شعله‌ گذاشت‌. رفت‌ توی حمام‌ شيرِ آب‌ِ گرم دوش‌ را باز كرد. صبر كرد تا بخار حمام‌ را گرم‌ كند. بعد لباس‌هاش‌ را درآورد زيرِ دوش ‌رفت‌ و به‌ گردن‌ و دست‌ها و صورت‌اش‌ صابون‌ ماليد. كف‌ِ دست‌ِ راست‌اش‌، كه‌ صابونی‌ بود، روی آینۀ بخارگرفتۀ‌ بالای‌ِ دست‌شويی‌ مالید و بعد كمی آب‌ روی‌ِ آينه‌ پاشيد. به‌ زيرِ چشم‌هاش‌، كه‌ گود افتاده‌ و كبود شده‌ بود، نگاه‌ كرد.

یک گل سرخ برای امیلی

وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهر ما به تشییع جنازه‌اش رفتند. مردها از روی تأثر احترام‌آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس می‌کردند، و زن‌ها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانه او که جز یک نوکر پیر –که معجونی از آش‌پز و باغ‌بان بود– دست‌کم از ده سال به این طرف کسی آن‌جا را ندیده بود.

از آشنایی با شما خوش‌وقتم

هیچکس به ‏یاد نمی‌آورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‌‏ها دو زوج که هیچ‏ کدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینى رفته بودند که پاتوغ‏شان بود. زن‌‏ها و یکى از آن دو مرد مدت‌‏ها پیش ازدواج کرده بودند و اکنون حتى خاطره طلاق هم در ذهن‏‌شان رنگ باخته بود. براى آدمى که به چهل ‏سالگى نزدیک مى‌‏شود و زندگى ناآرامى داشته است بسیارى چیزها به تاریخ تبدیل مى‌شود. موضوع بحث زایمان بود. زن‏‌ها صاحب بچه بودند و مرد مسن‏‌تر در زندگى زناشویى‏‌اش که اکنون به یک واقعه تاریخى تبدیل شده بود طعم پدر بودن را چشیده بود. فقط خانم‌ها صحبت می‌کردند. مانند دخت‌هاى جوان مقابل هم نشسته بودند، می‌‏گفتند و مى‌‏خندیدند.