آرشیو دسته بندی: شخص متناوب

هدایت

عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ایرانی؛ پاریس
در عصرِ ابریِ دل‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهل‌وهشت سالهٔ ایرانی، مقیم موقت پاریس، به‌سوی خانه‌اش در محلهٔ هجدهم، کوچهٔ شامپیونه، شماره ۳۷ مکرر می‌رود، دو مرد را می‌بیند که بیرون خانه‌اش منتظرش هستند. آن‌ها ازش می‌پرسند که آیا از ادارهٔ پلیس می‌آید، و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آن‌ها با او در خیابان‌ها راه می‌افتند و حرف می‌زنند: «رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری!» هدایت می‌گوید: «من خیالی ندارم!» یکی‌شان می‌خندد: «البته که نداری! خودکشی؟ این‌جا پاریس است؛ و آن هم اول بهار!»

مدال‌های جنگی بسیار در بازار بی‌خریدار

قیمت‌ بازار شجاعت‌ در چه‌ حد است‌؟

کارمند فروشگاه‌ مدال‌ در خیابان‌ «آدلاید» گفت‌: «ما این‌ چیزارو نمی‌خریم‌. کسی‌ سراغ‌اش‌ نمی‌آد.»
پرسیدم‌: «مث‌ من‌ زیاد برای‌ فروش‌ مدال‌ می‌آن‌؟»

  • آره‌، خیلی‌. هر روز چندتایی‌ می‌آن‌. ولی‌ ما مدال‌های‌ این‌ جنگ‌ رو نمی‌خریم‌.
  • چه‌ جور مدال‌هایی‌ برای‌ فروش‌ می‌آرن‌؟
  • اکثر مدال‌های‌ پیروزی‌، ستاره‌های‌ 1914، خیلی‌ هم‌ مدال‌های‌ «ام‌. ام‌»، گاهی‌ هم‌ «دی‌. سی‌. ام‌» یا «ام‌. سی‌» بهشون‌ می‌گم‌ اینارو ببرن‌ مغازه‌های‌ رهنی‌، که‌ اگر پول‌دار شدند بتونن‌ مدال‌هاشونو پس‌ بگیرن‌.

پاکت‏‌ها

یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجره‏ٔ اتاق‏‌ام در هتل می‏‌توانم بیش‏‌تر قسمت‏‌های میدوسترن را ببینم. می‏‌توانم چراغ‏‌های بعضی ساختمان‏‌ها را که روشن می‏‌شوند، دود غلیظی را که از دودکش‏‌های بلند بالا می‏‌روند، ببینم. کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم. می‏‌خواهم داستانی را برای شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد. مربوط به وقایعی است که دو سال قبل از آن پدرم را در‏گیر کرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند.

زخم شمشیر

جای زخمی ناسور چهره‌اش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگ باخته و تقریباً کامل بود که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقی‌اش بی‌اهمیت است. در «تاکارم بو» همه او را انگلیسی «لاکالارادیی» می‌نامیدند. «کاردوزو» که مالک سرزمین‌های آن‌جا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برایم تعریف کرد که مرد انگلیسی بحثی پیش‌بینی‌ناشدنی را به میان کشیده و برای او داستان مرموز جای زخم را گفته است. مرد انگلیسی از جانب مرز آمده از «ریوگراندوسل». عده‌ای هم بودند که می‌گفتند در برزیل قاچاقچی بوده. در آن‌جا پرورشگاه گله‌اش از رونق می‌افتد، چاه‌ها می‌خشکند و مرد انگلیسی برای آن‌که دوباره کار و بارش رونق بگیرد، شانه‌به‌شانه کارگرانش کار می‌کند. می‌گفتند سخت‌گیری او تا حد ظلم پیش می‌رفته، اما به حد افراط آدم منصفی بوده. می‌گفتند در شراب‌خوری کسی به پایش نمی‌رسیده. سالی یکی دوبار در اتاقی آن سوی ایوان در به روی خود می‌بسته و دو سه روزی بعد بیرون می‌آمده و مثل از جنگ برگشته‌ها و با آدم‌هایی که تازه از حالت غشی بیرون آمده باشند، رنگ پریده، لرزان و پریشان بوده اما صلابت همیشگی را داشته است. چشمان یخگون و لاغری خستگی‌ناپذیر و سبیل خاکستری رنگش را از یاد نمی‌برم. آدم مرموزی بود. راستش زبان اسپانیایی او پختگی نداشت و نیمه برزیلی بود و جز تک و توکی نامه که دریافت می‌کرد، پست چیزی برایش نمی‌آورد.