بر روی تاب سردِ پارکی نشسته است. در حالیکه تاب میخورد در افکار خودش غرق است. چشمانش را به زمین دوخته و پاهایش با سنگ ریزههای روی زمین بازی میکند. صدای جیغ ترمزی افکارش را میتاراند. صدای آشناییست؛ خود را جمع و جور کرده پلکهایش را سخت روی هم فشار میدهد.صدای بوق ممتدی جایگزین صدای ترمز خودرو میشود. جستی بر میخیزد و به سمت صدا قدم تند میکند. خط ترمزی روی زمین نقش بسته و پیرزنی مات و مبهوت جلوی خودرو خشکش زده است. تنها چند سانتیمتر جانش را نجات داده است. نگاهش دوباره با خط ترمز تلاقی میکند و او را راهی خاطراتش میکند. صحنه آخرین لبخندش، لبخندِ خونینش را به یاد میآورد. گرمای آغوشش را نثارش میکرد هرم نفسهای یاشار صورت یخ زدهاش را ذوب میکرد، سعی در گرم نگه داشتنش در آن هوای سرد و مرطوب پاییزی را داشت.