چه سرمای بیپیری! با اینکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی میآمد! –اما از دیشب سردتر نیست. از شیشهٔ شکسته بود یا از لای درز که سرما تو میزد؟ –بوی بخاری نفتی بدتر بود. عباس غرولندش بلند شد: «از سرما سخلو کردم!» جلو پنجره حرفها را پخش میکرد. نه، غمی ندارم! به درک که ولش کردم: –اتاق دود زده، قمپز اصغر، سیاهی که به دستوپل آدم میچسبه، دوبههمزنی، پرچانگی و لوسبازی بچهها، کبابی «حق دوست»، رختخواب سرد– هرجا که برم، اینها هم دنبالام میآید. نه چیزی را گم نکردم.
آرشیو دسته بندی: صادق هدایت
ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شدهام و هفته ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس ميكردم كاغذ و قلم ميخواستم به من نميدادند. هميشه پيش خودم گمان ميكردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت… ولي دیروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو ميكردم، چيزی كه آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فايده ـاز ديروز تا حالا هرچه فكر ميكنم چيزی ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا میگيرد يا بازويم بیحس ميشود. حالا كه دقت ميكنم مابين خطهای درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيدهام تنها چيزي كه خوانده میشود اينست: «سه قطره خون.»