داشتم با چندش به پاهای خیس و گِلِیم نگاه میکردم.
برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟»
چی؟
بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ نیست؟
سرم رو بلند کردم و با بی تفاوتی خاصی به آسمون تاریک و ابری که بی مهابا میبارید زل زدم: «آها! قشنگه»
داشتم با چندش به پاهای خیس و گِلِیم نگاه میکردم.
برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟»
چی؟
بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ نیست؟
سرم رو بلند کردم و با بی تفاوتی خاصی به آسمون تاریک و ابری که بی مهابا میبارید زل زدم: «آها! قشنگه»
چند شب پیش، عماد، پسر چهار سالهی دوستم، هنگام قصهی شب، با اصرار ازش خواست که گوشی رو بده به من. -به قول خودش: «گوشی رو بده به خاله مهسا!» این صفت برام عجیب و ناخوشاینده چون نشون میده انقدر بزرگ شدم که بچههای کوچیک میتونن خاله صدام کنند و این موضوع، حقیقتِ تلخِ 26 سالگی رو مثل پتک توی سرم میکوبه.