بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بیانتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگها، از میان ریگهای نارنجگون میگذشتند. ناودان تلقتلق میکرد و راهاش گرفته میشد. تو باخ مینواختی. پیانو بالِ لاکالکلیاش را گشوده بود، زیر بالاش چنگی خوابیده بود و چکشهایی از میان رشتههای چنگ، موجگونه درحرکت بودند. قالیچهٔ ابریشمین چینهای خشن میخورد مادام که از انتهای پیانو سر میخورد و قطعهٔ موسیقی گشوده را روی کف اتاق میچکاند.