نخستین بار شاید در نیمههای ژانویهٔ سال جاری بود که تا سرم را بلند کردم چشمم به نقش روی دیوار افتاد. برای پیدا کردن تاریخ دقیق لازم است انسان به خاطر بیاورد چه دیده است. من اکنون به یاد آتش میافتم؛ پردهٔ یکدست نور زرد روی صفحهٔ کتابم؛ سه گل داوودی درون جام شیشهای گرد روی طاقچه. آری، لابد زمستان بود و ما تازه چایمان را خورده بودیم، چون به یاد میآورم داشتم سیگار میکشیدم که سرم را بالا کردم و برای نخستین بار چشمم به نقش روی دیوار افتاد. از پشت دود سیگارم نگاه کردم و چشمم لحظهای به آتش زغال سنگ افتاد و خیال کهنهٔ آن پرچم ارغوانی که بالای برج قلعه تکان میخورد به سرم آمد و به یاد رژه شهسواران سرخی افتادم که سواره از کنار تخته سنگ سیاه بالا میرفتند. خوشبختانه با دیدن آن نقش از خیال بیرون آمدم، چون خیال کهنهای است، خیال ناخواستهای است که شاید در بچگی شکل گرفته باشد. نقش گرد کوچکی بود، سیاه روی دیوار سفید، حدود شش هفت اینچ بالاتر از طاقچه.
آرشیو دسته بندی: ژانرها
«جا نمیزنیم!» صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخ نازکی بود. اونیفورم رسمیاش تنش بود و کلاه سفید قیطاندوزی شدهاش را یکوری تا روی یک چشم خاکستری بیحالش پایین کشیده بود. «نمیتوانیم قربان. اگر از من بپرسید میگویم تنش میخارد برای یک طوفان.» فرمانده گفت: «از تو نمیپرسم، ستوان برگ. نورافکنها را روشن کن! دورش را برسان به ۸۵۰۰! جا نمیزنیم!» صدای سیلندرها بلندتر شد: «تا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا، پوکهتا.» فرمانده به یخی که داشت روی شیشهٔ پنجره خلبان را میپوشاند خیره شد. بعد راه افتاد و یک ردیف پیچ را چرخاند و فریاد زد: «بزن روی هشتِ کمکی!» ستوان برگ تکرار کرد: «روی هشتِ کمکی!» فرمانده فریاد زد: «همهٔ قدرت در برجک شماره سه! همهٔ قدرت در برجک شماره سه!» خدمه که در هواپیمای دریانشین هشت موتورهٔ پهنپیکر تندروی نیروی دریایی هر کدام سرگرم کاری بودند، نگاهی به هم انداختند و نیششان را باز کردند و گفتند: «پیرمرد از معرکه به درمان میبرد. پیرمرد از هیچ چیز نمیترسد!» …
آنوقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه میکرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاهِ لغزنده و سمجِ او را، از روی شانهام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم که این من بودهام که ابتدا به او نگاه میکردهام. سیگاری روشن کردم. پیش از آنکه صندلی خود را بچرخانم و تعادلم را روی یکی از پایههایِ عقب حفظ کنم دود تند و غلیظ را فرو بردم. آنوقت به او چشم دوختم، انگار تمام آن شبها کنار چراغ میایستاده و مرا نگاه میکرده. کارمان این بود که چند دقیقهای به هم خیره میشدیم. من تعادلم را روی یک پایهی صندلی حفظ کرده بودم و نگاه میکردم. او ایستاده بود، دستِ دراز و آرامش را روی چراغ گرفته بود و مرا نگاه میکرد. پلکهایش را که مثل هر شب روشن بود نگاه میکردم. همانوقت بود که آن موضوع همیشگی یادم آمد و خطاب به او گفتم: «چشمهایِ سگ آبی» و او بیآنکه دستش را از روی چراغ کنار بکشد، گفت: «اینو، اینو هیچوقت فراموش نمیکنم.» از زیر شعاعِ نورِ چراغ دور شد و گفت: «چشمهای سگ آبی. اینو همهجا نوشتهم.»
نود و هفت تبلیغاتچیِ نیویورکی توی هتل بودند و خطوطِ تلفنیِ راهِ دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زنِ جوانِ اتاق شمارهٔ ۵۰۷ مجبور شد از ظهر تا نزدیکیهای ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بیکار ننشست. مقالهای را با عنوان «جنس یا سرگرمی است یا جهنم» از یک مجلهٔ جیبی بانوان خواند. شانه و بُرس سرش را شست. لکهٔ دامن شکلاتیرنگش را پاک کرد. جادکمهٔ بلوز ساکسَش را جابهجا کرد. دو تارِ موی کوتاهِ خالش را با موچین کند و سرانجام وقتی تلفنچی به اتاقش زنگ زد، روی رف پنجره نشسته بود و کار لاکزدن ناخنهای دستچپش را تمام میکرد.
روز خوبی را در روستا گذرانده بودیم. کوهسار مملو از رنگهای پاییزی بود. گردش کنار رودخانه و گذراندن ساعاتی در کنار هم، یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیم را رقم زده بود. در دهمین سالگرد ازدواجمان جاناتان مسافرتی را به عنوان هدیه برایم ترتیب داده بود. مسافرخانهٔ زیبای بالسام، جایی که آخر هفته را در آن گذرانده بودیم یکی از بهترین و قدیمیترینها در منطقه بود. مشغله کاری جاناتان هر دو ما را خسته و عصبی کرده بود. فقط تنهایی و در جوار هم بودن میتوانست عشقمان را دوباره احیا کند.
نه سایهای بود و نه درختی؛ و ایستگاه، میان دو ردیف خطآهن، زیر آفتاب قرار داشت. در یک سوی ایستگاه سایه گرم ساختمان افتاده بود و از دَرِ بازِ نوشگاه پردهای از مهرههای خیزرانِ به نخ کشیده آویخته بود تا جلو ورود پشهها را بگیرد. مرد اِمریکایی و دخترِ همراهش پشت میزی، بیرون ساختمان، در سایه نشسته بودند. هوا بسیار داغ بود و چهل دقیقهٔ دیگر قطار سریعالسیر از مقصدِ بارسِلون میرسید. در این محلِ تلاقیِ دو خط، دو دقیقهای توقف میکرد و به سوی مادرید راه میافتاد.
سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولاً زمستانهایش را اینگونه سپری میکرد و حالا وقتش بود، چون شبها روی نیمکت میدان با سه روزنامه هم نمیتوانست از سرما خلاصی یابد. بنابراین تصمیمش را برای زندان رفتن گرفت و فوراً شروع به بررسی اولین نقشهاش کرد.
جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ما بود. بدون نگاه مستقیمی به خانمها گفتم: “اشکالی نداره ما اینجا بشینیم؟”
حالا میتوانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیهنا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به خاطر آمینتا بود. این نام چوپانی را اشتباهاً به دختر جوان بسیار زیبایی داده بودند. اهالی سیهنا اغلب نام فرزندانشان را از دیوان شعرا برمیگزینند. نعلبندهایی هستند که نامشان نارچیزو یا فیدهلیو است. قصابهایی که زفیرو یا آپولو نام دارند و چقدر لائورا و بئاتریچه! برای متقاعد کردن خانوادهام گفتم که زندگی در سیهنا خیلی ارزان است، که وقتم تلف نمیشود (شهر درهمچپیدهای است و دورش دیواری، مثل یک کالج). که استادها همه عالیاند، بنابراین میتوانم در مدت کوتاهی مدرکم را بگیرم و مشغول کار شوم.
روزی دو دانشمند، از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. میگفتند در پی راه چارهای برای یک بیماری مسریاند که در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشکی بیمارستانها و مراکز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از کدام بیماری حرف میزنند و یکی از آنها توضیحات ذیل را بیان کرد: