آرشیو دسته بندی: خورخه لوئیس بورخس

مزاحم

آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبیعی در یکی از سال‌های ۱۸۹۰ در ناحیه مورون مرد، گفته است. مطمئناً در طول آن شب دراز بی‌حاصل، در فاصله صرف ماته[چای گواتمالایی] کسی باید آن را از کس دیگر شنیده باشد و آن را تحویل سانتیاگودابووه داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جایی که همه وقایع اتفاق افتاده بود، برایم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌ای دقیق‌تر و بلندتر بود، با تغییر و تبدیلات کوچک و معمول داستان سانتیاگورا تکمیل نمود.

زخم شمشیر

جای زخمی ناسور چهره‌اش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگ باخته و تقریباً کامل بود که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقی‌اش بی‌اهمیت است. در «تاکارم بو» همه او را انگلیسی «لاکالارادیی» می‌نامیدند. «کاردوزو» که مالک سرزمین‌های آن‌جا بود و خوش نداشت محل را بفروشد، برایم تعریف کرد که مرد انگلیسی بحثی پیش‌بینی‌ناشدنی را به میان کشیده و برای او داستان مرموز جای زخم را گفته است. مرد انگلیسی از جانب مرز آمده از «ریوگراندوسل». عده‌ای هم بودند که می‌گفتند در برزیل قاچاقچی بوده. در آن‌جا پرورشگاه گله‌اش از رونق می‌افتد، چاه‌ها می‌خشکند و مرد انگلیسی برای آن‌که دوباره کار و بارش رونق بگیرد، شانه‌به‌شانه کارگرانش کار می‌کند. می‌گفتند سخت‌گیری او تا حد ظلم پیش می‌رفته، اما به حد افراط آدم منصفی بوده. می‌گفتند در شراب‌خوری کسی به پایش نمی‌رسیده. سالی یکی دوبار در اتاقی آن سوی ایوان در به روی خود می‌بسته و دو سه روزی بعد بیرون می‌آمده و مثل از جنگ برگشته‌ها و با آدم‌هایی که تازه از حالت غشی بیرون آمده باشند، رنگ پریده، لرزان و پریشان بوده اما صلابت همیشگی را داشته است. چشمان یخگون و لاغری خستگی‌ناپذیر و سبیل خاکستری رنگش را از یاد نمی‌برم. آدم مرموزی بود. راستش زبان اسپانیایی او پختگی نداشت و نیمه برزیلی بود و جز تک و توکی نامه که دریافت می‌کرد، پست چیزی برایش نمی‌آورد.

جنوب

مردی که در سال ۱۸۷۱ بر خاک بوئنوس آیرس پا گذاشت یوهانس داهلمن نام داشت و کشیش کلیسای انجیلی بود. در سال ۱۹۳۹، یکی از نوادگان او، به نام خوآن داهلمن، در کاله کوردوبا‎ منشی کتاب‌خانه بود، و خود را آرژانتینی خالص می‌دانست. پدر بزرگ مادری او همان فرانسیسکو فلورس از هنگ دوم پیاده نظام بود، هم او که بیرون بوئنوس آیرس بر اثر زخم نیزهٔ سرخپوستان کاتریل جان سپرده بود؛ در کشمکش میان این دو تبار، خوآن داهلمن آن را که به نیایی قهرمان مزین بود، نیایی که به مرگی قهرمانانه مرده بود، برگزیده بود. (شاید خون آلمانی‌اش او را به این انتخاب واداشته بود.) شمشیری کهنه، قابی چرمی حاوی عکس کهنه‌ای از مردی سفید چهره و ریشو، جاذبه و لطف نوعی موسیقی، بندهای آشنای منظومهٔ مارتین فیررو، گذشت سالیان، ملال و انزوا، همه دست به دست هم داده بودند تا این ملی‌گرایی داوطلبانه را، که هیچ نشانی از ریا و تظاهر نداشت، بسازند. داهلمن توانسته بود مرزهای خشک و خالی را در جنوب، که به خانوادهٔ فلورس تعلق داشت، به قیمت محرومیت‌های کوچک بی‌شمار، حفظ کند. مدام خاطرهٔ درختان شفابخش اوکالیپتوس و خانهٔ بزرگ صورتی رنگی را که زمانی ارغوانی رنگ بود در خاطر زنده می‌کرد. مشغلهٔ اداری، شاید هم تنبلی، او را در شهر نگاه می‌داشت. هر تابستان با تصور انتزاعی مالکیت، و با اطمینان به این‌که مزرعه‌اش جایی در میانهٔ دشت در انتظار اوست، خودش را راضی می‌ساخت. اواخر ماه فوریه ۱۹۳۹ برای او اتفاقی افتاد.