به رایگان بخوانیدمشاهده همه

زاویه چهل درجه غربی
8 آذر, 1398

من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سال‌ها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ [...]

غم لعنتی نزدیک بهار
8 آذر, 1398

نزدیک بهار که می‌شود، خاطره‌ها دوره‌ام می‌کنند؛ آدم‌ها، آهنگ‌ها، کرده‌ها و حتی نکرده‌ها، نگفته‌ها، نرسیدن‌ها، حسرت‌ها و غمی که یکهو [...]

از چه چیزهایی پشیمان نیستم؟
8 آذر, 1398

من اصلی‌ترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را می‌گویم [...]

ماه شب هفتم
8 آذر, 1398

باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح می‌آمد و می‌نشست زیر درخت سپیدار، [...]

نامه چهل‌وششم
8 آذر, 1398

بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد [...]

قضیه هیستریک من و شبنم و نگار
8 آذر, 1398

من بیماری عجیبی دارم؛ از شنبه تا پنجشنبه که باید صبح اول وقت بیدار شوم برای رفتن به محل کارم، [...]

زن تنهای روی نیمکت
8 آذر, 1398

توی پارک بزرگ روبروی محل کارم، آفتاب کم‌جان اسفند ماه لَم داده بود همه جا و داشت با آدم‌ها عشقبازی [...]

اگه از دست‌ات بدم، چی می‌شه؟
8 آذر, 1398

ما داشتیم نمایشنامه‌ی «داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی می‌کردیم. او [...]

فضای خالی بالای شانه راست‌ام
8 آذر, 1398

از در که تو آمد، مانتوی لاجوردی گشادش بیش از هر چیز دیگری به چشم می‌آمد، نه اینکه مدلش گشاد [...]

تنهایی طبقه‌ای
5 آذر, 1398

به عنوان یک بچه‌پولدار (ریچ کید) بیست‌ودو ساله که بابت ریش و سبیل انبوه و هیکل دُرشتش همواره بزرگتر از [...]

بهترین کارگردان
5 آذر, 1398

این که تصمیم گرفتند توی جشنواره‌ی امسال مجری را هم مثل بقیه بی‌خبر بگذارند از هویت برنده‌ها، کار جالبی است [...]

یک چشم
10 آبان, 1398

مادرم تنها یک چشم داشت. در تمام عمرم از او متنفر بودم زیرا او باعث خجالت من می‌شد. مادرم یک [...]

زن خانگی
9 آبان, 1398

شوهرم توی زندگی با من مثل پرنده‌ای در قفس است؛ خودش اینطور می‌گوید اما مشخصاً چرت می‌گوید. مشخصاً چرت می‌گوید [...]

داستان‌های پیشنهادیمشاهده همه

هدایت
10 اسفند, 1398

عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ایرانی؛ پاریس در عصرِ ابریِ دل‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهل‌وهشت سالهٔ ایرانی، مقیم [...]

بله، نيروانايى در كار نيست
13 بهمن, 1398

يکی از کشيش‏‌های فرقه يونيتاريسم (يونيتاريست‌‏ها به خدا و مسيح اعتقاد دارند. بسيارى از زوايد عيسویت را كنار گذاشته‌‏اند، و [...]

از آشنایی با شما خوش‌وقتم
13 بهمن, 1398

هیچکس به ‏یاد نمی‌آورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‌‏ها دو زوج که هیچ‏ کدام زن و [...]

نامه چهل‌وششم
8 آذر, 1398

بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد [...]

اگه از دست‌ات بدم، چی می‌شه؟
8 آذر, 1398

ما داشتیم نمایشنامه‌ی «داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی می‌کردیم. او [...]

شرط‌بندی
1 آذر, 1398

شبی تاریک در پاییز بود. بانک‌دار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین‌ می‌رفت و به خاطر‌ می‌آورد که چگونه [...]

طلاق
30 آبان, 1398

بسیاری از دعواها و پرونده‌های طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل می‌شد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانهٔ ما بود [...]

زخم شمشیر
25 آبان, 1398

جای زخمی ناسور چهره‌اش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگ باخته و تقریباً کامل بود که [...]

انتخاب سوپی
20 آبان, 1398

سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. [...]

آمینتا
19 آبان, 1398

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیه‌نا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به [...]

بوی خوش سیگار
14 آبان, 1398

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی [...]

داستان‌های پیشنهادیمشاهده همه

هدایت
10 اسفند, 1398

عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ایرانی؛ پاریس در عصرِ ابریِ دل‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهل‌وهشت سالهٔ ایرانی، مقیم [...]

بله، نيروانايى در كار نيست
13 بهمن, 1398

يکی از کشيش‏‌های فرقه يونيتاريسم (يونيتاريست‌‏ها به خدا و مسيح اعتقاد دارند. بسيارى از زوايد عيسویت را كنار گذاشته‌‏اند، و [...]

از آشنایی با شما خوش‌وقتم
13 بهمن, 1398

هیچکس به ‏یاد نمی‌آورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‌‏ها دو زوج که هیچ‏ کدام زن و [...]

نامه چهل‌وششم
8 آذر, 1398

بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد [...]

اگه از دست‌ات بدم، چی می‌شه؟
8 آذر, 1398

ما داشتیم نمایشنامه‌ی «داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی می‌کردیم. او [...]

شرط‌بندی
1 آذر, 1398

شبی تاریک در پاییز بود. بانک‌دار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین‌ می‌رفت و به خاطر‌ می‌آورد که چگونه [...]

طلاق
30 آبان, 1398

بسیاری از دعواها و پرونده‌های طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل می‌شد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانهٔ ما بود [...]

زخم شمشیر
25 آبان, 1398

جای زخمی ناسور چهره‌اش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگ باخته و تقریباً کامل بود که [...]

انتخاب سوپی
20 آبان, 1398

سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. [...]

آمینتا
19 آبان, 1398

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیه‌نا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به [...]

بوی خوش سیگار
14 آبان, 1398

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی [...]

داستان‌های جدید

روز تولد
2 اسفند, 1400

یادم میاد سی سال پیش ، وقتی شش سال داشتم بازی ما همه اش تو کوچه خلاصه می شد و [...]

ماهی عروس
2 اسفند, 1400

همه موجوداتی که در آن دریای آبی بزرگ و زیبا زندگی می‌کردند، به جشن عروسی دعوت شده بودند. وقتی ماهی‌ها [...]

نگاهی کوتاه
2 اسفند, 1400

تکلیفم مشخص نیست با هزارتا دلیل هر روز بی خدا تر از دیروز میشم و باز با یه سرماخوردگی به [...]

فرصت
2 اسفند, 1400

صدای بلندی مرا هوشیار کرد بدون اینکه فکر کنم برخاستم و کفش هایم را در دست گرفتم و محکم دویدم [...]

خورشید ظالم
2 اسفند, 1400

دلش فاسد شده بود از هیچ طرف امیدی به او جاری نبود درست مثل دریاچه ای کوچک که تمام رود [...]

قهرِ پدر
2 اسفند, 1400

دوبرادربودند،که باهم سَرِ خوشی نداشتند برادرِ بزرگتر نامش {آب} بود. و برادرِ کوچک نامش {زمین}. همیشه سر همه چی باهم [...]

مورچه
2 اسفند, 1400

روزی روزگاری مورچه‌ای در کلونی در حوالی جنگل‌های گیلان می‌زیست. این مورچه یک مورچه‌ی کارگر بود و کارش جمع‌آوری آذوقه [...]

1 دیدگاه

پیرمردی که زندگیم را تغییر داد
2 اسفند, 1400

از ناامیدی روی تخت دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر می‌کردم که در حال تل‌انباشت حوادث تلخ فراموش نشدنی [...]

حاج ابراهیم حسینی
2 اسفند, 1400

خانم حسینی- چهارم تیر سال پنجاه وشیش بود که با حاج آقا حسینی ازدواج کردم. یه سال بود که استخدام [...]

طاووس
2 اسفند, 1400

چند ماهی می شد که قهر بودند از هم .مرد طلاق توافقی را پیشنهاد داد ه بود و زنتنها یک [...]

عصرهای تو
2 اسفند, 1400

تو هر روز عصر روی پله اول حیاط می نشینی؛ با دمپایی. دفترت را باز میکنی. همچنان که یکی از [...]

صبح روز کریسمس
5 فروردین, 1399

هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی [...]

هاشیما
26 اسفند, 1398

جون ۲۰۱۳، به من و صلاح ماموریت سفر به جزیره هاشیما جهت عکس‌برداری سه‌بعدی محول شد. به زادگاه‌ام بر‌می‌گشتم به [...]

کراوات‌های آقای ودریف
23 اسفند, 1398

گاهی یکی از کسانی که به دیدن‌اش می‌آیند لباسی را با چوب‌رختی به ماشین می‌برد و با لباس‌های خودش از [...]

آواها
22 اسفند, 1398

بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره می‌خورد و پخش می‌شد روی کف چوبی اتاق و صندلی‌های بازودار. [...]

آثار نویسندگان ایرانیمشاهده همه

روز تولد
2 اسفند, 1400

یادم میاد سی سال پیش ، وقتی شش سال داشتم بازی ما همه اش تو کوچه خلاصه می شد و [...]

ماهی عروس
2 اسفند, 1400

همه موجوداتی که در آن دریای آبی بزرگ و زیبا زندگی می‌کردند، به جشن عروسی دعوت شده بودند. وقتی ماهی‌ها [...]

نگاهی کوتاه
2 اسفند, 1400

تکلیفم مشخص نیست با هزارتا دلیل هر روز بی خدا تر از دیروز میشم و باز با یه سرماخوردگی به [...]

فرصت
2 اسفند, 1400

صدای بلندی مرا هوشیار کرد بدون اینکه فکر کنم برخاستم و کفش هایم را در دست گرفتم و محکم دویدم [...]

خورشید ظالم
2 اسفند, 1400

دلش فاسد شده بود از هیچ طرف امیدی به او جاری نبود درست مثل دریاچه ای کوچک که تمام رود [...]

قهرِ پدر
2 اسفند, 1400

دوبرادربودند،که باهم سَرِ خوشی نداشتند برادرِ بزرگتر نامش {آب} بود. و برادرِ کوچک نامش {زمین}. همیشه سر همه چی باهم [...]

مورچه
2 اسفند, 1400

روزی روزگاری مورچه‌ای در کلونی در حوالی جنگل‌های گیلان می‌زیست. این مورچه یک مورچه‌ی کارگر بود و کارش جمع‌آوری آذوقه [...]

1 دیدگاه

پیرمردی که زندگیم را تغییر داد
2 اسفند, 1400

از ناامیدی روی تخت دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر می‌کردم که در حال تل‌انباشت حوادث تلخ فراموش نشدنی [...]

حاج ابراهیم حسینی
2 اسفند, 1400

خانم حسینی- چهارم تیر سال پنجاه وشیش بود که با حاج آقا حسینی ازدواج کردم. یه سال بود که استخدام [...]

طاووس
2 اسفند, 1400

چند ماهی می شد که قهر بودند از هم .مرد طلاق توافقی را پیشنهاد داد ه بود و زنتنها یک [...]

عصرهای تو
2 اسفند, 1400

تو هر روز عصر روی پله اول حیاط می نشینی؛ با دمپایی. دفترت را باز میکنی. همچنان که یکی از [...]

هاشیما
26 اسفند, 1398

جون ۲۰۱۳، به من و صلاح ماموریت سفر به جزیره هاشیما جهت عکس‌برداری سه‌بعدی محول شد. به زادگاه‌ام بر‌می‌گشتم به [...]

فردا
17 اسفند, 1398

چه سرمای بی‌پیری! با این‌که پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی می‌آمد! --اما [...]

هدایت
10 اسفند, 1398

عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ایرانی؛ پاریس در عصرِ ابریِ دل‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهل‌وهشت سالهٔ ایرانی، مقیم [...]

هفت‌سین
29 بهمن, 1398

پتو را از روی صورت‌اش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روی‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. دوازده‌ِ ظهر بود. [...]

داستان‌های اول شخص

روز تولد
2 اسفند, 1400

یادم میاد سی سال پیش ، وقتی شش سال داشتم بازی ما همه اش تو کوچه خلاصه می شد و [...]

نگاهی کوتاه
2 اسفند, 1400

تکلیفم مشخص نیست با هزارتا دلیل هر روز بی خدا تر از دیروز میشم و باز با یه سرماخوردگی به [...]

فرصت
2 اسفند, 1400

صدای بلندی مرا هوشیار کرد بدون اینکه فکر کنم برخاستم و کفش هایم را در دست گرفتم و محکم دویدم [...]

پیرمردی که زندگیم را تغییر داد
2 اسفند, 1400

از ناامیدی روی تخت دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر می‌کردم که در حال تل‌انباشت حوادث تلخ فراموش نشدنی [...]

صبح روز کریسمس
5 فروردین, 1399

هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی [...]

هاشیما
26 اسفند, 1398

جون ۲۰۱۳، به من و صلاح ماموریت سفر به جزیره هاشیما جهت عکس‌برداری سه‌بعدی محول شد. به زادگاه‌ام بر‌می‌گشتم به [...]

کراوات‌های آقای ودریف
23 اسفند, 1398

گاهی یکی از کسانی که به دیدن‌اش می‌آیند لباسی را با چوب‌رختی به ماشین می‌برد و با لباس‌های خودش از [...]

آواها
22 اسفند, 1398

بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره می‌خورد و پخش می‌شد روی کف چوبی اتاق و صندلی‌های بازودار. [...]

فردا
17 اسفند, 1398

چه سرمای بی‌پیری! با این‌که پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی می‌آمد! --اما [...]

چپ‌دست‌ها
9 اسفند, 1398

اریش مرا زیر نظر دارد. من هم چشم از او برنمی‌دارم. هر دوی ما اسلحه به دست داریم و مسلم [...]

کلیسای جامع
16 بهمن, 1398

همان مرد کور، دوست قدیمی زن‌ام. بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای [...]

بله، نيروانايى در كار نيست
13 بهمن, 1398

يکی از کشيش‏‌های فرقه يونيتاريسم (يونيتاريست‌‏ها به خدا و مسيح اعتقاد دارند. بسيارى از زوايد عيسویت را كنار گذاشته‌‏اند، و [...]

مرغ عشق
10 بهمن, 1398

زنم گفت: «ممکنه بمیرن.» پسرم گفت: «از نظر علمی این حرف چرته.» برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز [...]

سه قطره خون
8 بهمن, 1398

ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همان‌طوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده‌ام و [...]

زاویه چهل درجه غربی
8 آذر, 1398

من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سال‌ها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ [...]

داستان‌های عاشقانهمشاهده همه

غم لعنتی نزدیک بهار
8 آذر, 1398

نزدیک بهار که می‌شود، خاطره‌ها دوره‌ام می‌کنند؛ آدم‌ها، آهنگ‌ها، کرده‌ها و حتی نکرده‌ها، نگفته‌ها، نرسیدن‌ها، حسرت‌ها و غمی که یکهو [...]

از چه چیزهایی پشیمان نیستم؟
8 آذر, 1398

من اصلی‌ترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را می‌گویم [...]

نامه چهل‌وششم
8 آذر, 1398

بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد [...]

اگه از دست‌ات بدم، چی می‌شه؟
8 آذر, 1398

ما داشتیم نمایشنامه‌ی «داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی می‌کردیم. او [...]

چشم‌های سگ آبی‌رنگ
23 آبان, 1398

آن‌وقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه می‌کرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را [...]

داستان یک بازنده
19 آبان, 1398

جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا [...]

آمینتا
19 آبان, 1398

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیه‌نا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به [...]

بوی خوش سیگار
14 آبان, 1398

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی [...]

پنجره
9 آبان, 1398

میکاییل روی صندلی چوبی‌اش، پشت میز مربعی جلا خورده، روبروی پنجره باز آپارتمان کوچک و بدون ظرافتش نشسته بود. چهره‌اش [...]

تنهایی مطلق
9 آبان, 1398

عشق هرگز فراموش نمی‌شود ممکن است گاهی کوچک شود، خرد شود و یا به کم رنگ‌ترین حالت ممکن درآید ولی [...]

داستان‌های عاشقانهمشاهده همه

غم لعنتی نزدیک بهار
8 آذر, 1398

نزدیک بهار که می‌شود، خاطره‌ها دوره‌ام می‌کنند؛ آدم‌ها، آهنگ‌ها، کرده‌ها و حتی نکرده‌ها، نگفته‌ها، نرسیدن‌ها، حسرت‌ها و غمی که یکهو [...]

از چه چیزهایی پشیمان نیستم؟
8 آذر, 1398

من اصلی‌ترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را می‌گویم [...]

نامه چهل‌وششم
8 آذر, 1398

بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد [...]

اگه از دست‌ات بدم، چی می‌شه؟
8 آذر, 1398

ما داشتیم نمایشنامه‌ی «داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی می‌کردیم. او [...]

چشم‌های سگ آبی‌رنگ
23 آبان, 1398

آن‌وقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه می‌کرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را [...]

داستان یک بازنده
19 آبان, 1398

جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا [...]

آمینتا
19 آبان, 1398

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیه‌نا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به [...]

بوی خوش سیگار
14 آبان, 1398

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی [...]

پنجره
9 آبان, 1398

میکاییل روی صندلی چوبی‌اش، پشت میز مربعی جلا خورده، روبروی پنجره باز آپارتمان کوچک و بدون ظرافتش نشسته بود. چهره‌اش [...]

تنهایی مطلق
9 آبان, 1398

عشق هرگز فراموش نمی‌شود ممکن است گاهی کوچک شود، خرد شود و یا به کم رنگ‌ترین حالت ممکن درآید ولی [...]

داستان‌های سوم شخص

ماهی عروس
2 اسفند, 1400

همه موجوداتی که در آن دریای آبی بزرگ و زیبا زندگی می‌کردند، به جشن عروسی دعوت شده بودند. وقتی ماهی‌ها [...]

خورشید ظالم
2 اسفند, 1400

دلش فاسد شده بود از هیچ طرف امیدی به او جاری نبود درست مثل دریاچه ای کوچک که تمام رود [...]

قهرِ پدر
2 اسفند, 1400

دوبرادربودند،که باهم سَرِ خوشی نداشتند برادرِ بزرگتر نامش {آب} بود. و برادرِ کوچک نامش {زمین}. همیشه سر همه چی باهم [...]

مورچه
2 اسفند, 1400

روزی روزگاری مورچه‌ای در کلونی در حوالی جنگل‌های گیلان می‌زیست. این مورچه یک مورچه‌ی کارگر بود و کارش جمع‌آوری آذوقه [...]

1 دیدگاه

طاووس
2 اسفند, 1400

چند ماهی می شد که قهر بودند از هم .مرد طلاق توافقی را پیشنهاد داد ه بود و زنتنها یک [...]

اُسَبِل
16 اسفند, 1398

بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی [...]

دوشس و جواهر‌فروش
14 اسفند, 1398

الیور بیکن در بالای خانه‌ای مشرف به گرین ‌پارک زندگی می‌کرد. او یک آپارتمان داشت. صندلی‌ها که پنهان‌شان کرده بودند، [...]

هفت‌سین
29 بهمن, 1398

پتو را از روی صورت‌اش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روی‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. دوازده‌ِ ظهر بود. [...]

یک گل سرخ برای امیلی
15 بهمن, 1398

وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهر ما به تشییع جنازه‌اش رفتند. مردها از روی تأثر احترام‌آمیزی که [...]

از آشنایی با شما خوش‌وقتم
13 بهمن, 1398

هیچکس به ‏یاد نمی‌آورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‌‏ها دو زوج که هیچ‏ کدام زن و [...]

مزاحم
4 بهمن, 1398

آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر [...]

ماه شب هفتم
8 آذر, 1398

باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح می‌آمد و می‌نشست زیر درخت سپیدار، [...]

شرط‌بندی
1 آذر, 1398

شبی تاریک در پاییز بود. بانک‌دار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین‌ می‌رفت و به خاطر‌ می‌آورد که چگونه [...]

کهن‌ترین داستان جهان
29 آبان, 1398

شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد -از این بالاتر دیگر نمی‌توان نفس کشید. «لاما»ها هستند و [...]

سه معتکف
27 آبان, 1398

اسقفی از آرکانژل به صومعهٔ سولووتسک مسافرت می‌کرد. در این سفر عده‌ای زائر هم بودند که با همان کشتی به [...]

داستان‌های غم‌انگیزمشاهده همه

مورچه
2 اسفند, 1400

روزی روزگاری مورچه‌ای در کلونی در حوالی جنگل‌های گیلان می‌زیست. این مورچه یک مورچه‌ی کارگر بود و کارش جمع‌آوری آذوقه [...]

1 دیدگاه

طاووس
2 اسفند, 1400

چند ماهی می شد که قهر بودند از هم .مرد طلاق توافقی را پیشنهاد داد ه بود و زنتنها یک [...]

اُسَبِل
16 اسفند, 1398

بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی [...]

مزاحم
4 بهمن, 1398

آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر [...]

غم لعنتی نزدیک بهار
8 آذر, 1398

نزدیک بهار که می‌شود، خاطره‌ها دوره‌ام می‌کنند؛ آدم‌ها، آهنگ‌ها، کرده‌ها و حتی نکرده‌ها، نگفته‌ها، نرسیدن‌ها، حسرت‌ها و غمی که یکهو [...]

نامه چهل‌وششم
8 آذر, 1398

بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد [...]

اگه از دست‌ات بدم، چی می‌شه؟
8 آذر, 1398

ما داشتیم نمایشنامه‌ی «داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی می‌کردیم. او [...]

حرف‌هایی برای نگفتن
6 آذر, 1398

داشتم با چندش به پاهای خیس و گِلِی‌م نگاه می‌کردم. برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟» چی؟ بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ [...]

مادر ترامپ را کشت
4 آذر, 1398

برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت. برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه [...]

زندگی پنهان والتر میتی
23 آبان, 1398

«جا نمی‌زنیم!» صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخ نازکی بود. اونیفورم رسمی‌اش تنش بود و کلاه سفید قیطان‌دوزی شده‌اش را [...]

یک روز خوش برای موزماهی
21 آبان, 1398

نود و هفت تبلیغات‌چیِ نیویورکی توی هتل بودند و خطوطِ تلفنیِ راهِ دور را چنان در اختیار گرفته بودند که [...]

آمینتا
19 آبان, 1398

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیه‌نا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به [...]

مرگ مکرر
17 آبان, 1398

غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک [...]

بوی خوش سیگار
14 آبان, 1398

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی [...]

یک چشم
10 آبان, 1398

مادرم تنها یک چشم داشت. در تمام عمرم از او متنفر بودم زیرا او باعث خجالت من می‌شد. مادرم یک [...]

داستان‌های غم‌انگیزمشاهده همه

مورچه
2 اسفند, 1400

روزی روزگاری مورچه‌ای در کلونی در حوالی جنگل‌های گیلان می‌زیست. این مورچه یک مورچه‌ی کارگر بود و کارش جمع‌آوری آذوقه [...]

1 دیدگاه

طاووس
2 اسفند, 1400

چند ماهی می شد که قهر بودند از هم .مرد طلاق توافقی را پیشنهاد داد ه بود و زنتنها یک [...]

اُسَبِل
16 اسفند, 1398

بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی [...]

مزاحم
4 بهمن, 1398

آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر [...]

غم لعنتی نزدیک بهار
8 آذر, 1398

نزدیک بهار که می‌شود، خاطره‌ها دوره‌ام می‌کنند؛ آدم‌ها، آهنگ‌ها، کرده‌ها و حتی نکرده‌ها، نگفته‌ها، نرسیدن‌ها، حسرت‌ها و غمی که یکهو [...]

نامه چهل‌وششم
8 آذر, 1398

بین ما هر چه که بود، همان بیست و سه سال پیش تمام شد، یعنی از نظر من تمام شد [...]

اگه از دست‌ات بدم، چی می‌شه؟
8 آذر, 1398

ما داشتیم نمایشنامه‌ی «داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی می‌کردیم. او [...]

حرف‌هایی برای نگفتن
6 آذر, 1398

داشتم با چندش به پاهای خیس و گِلِی‌م نگاه می‌کردم. برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟» چی؟ بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ [...]

مادر ترامپ را کشت
4 آذر, 1398

برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت. برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه [...]

زندگی پنهان والتر میتی
23 آبان, 1398

«جا نمی‌زنیم!» صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخ نازکی بود. اونیفورم رسمی‌اش تنش بود و کلاه سفید قیطان‌دوزی شده‌اش را [...]

یک روز خوش برای موزماهی
21 آبان, 1398

نود و هفت تبلیغات‌چیِ نیویورکی توی هتل بودند و خطوطِ تلفنیِ راهِ دور را چنان در اختیار گرفته بودند که [...]

آمینتا
19 آبان, 1398

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیه‌نا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به [...]

مرگ مکرر
17 آبان, 1398

غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک [...]

بوی خوش سیگار
14 آبان, 1398

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی [...]

یک چشم
10 آبان, 1398

مادرم تنها یک چشم داشت. در تمام عمرم از او متنفر بودم زیرا او باعث خجالت من می‌شد. مادرم یک [...]

داستان‌های فلسفیمشاهده همه

فرصت
2 اسفند, 1400

صدای بلندی مرا هوشیار کرد بدون اینکه فکر کنم برخاستم و کفش هایم را در دست گرفتم و محکم دویدم [...]

قهرِ پدر
2 اسفند, 1400

دوبرادربودند،که باهم سَرِ خوشی نداشتند برادرِ بزرگتر نامش {آب} بود. و برادرِ کوچک نامش {زمین}. همیشه سر همه چی باهم [...]

پیرمردی که زندگیم را تغییر داد
2 اسفند, 1400

از ناامیدی روی تخت دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر می‌کردم که در حال تل‌انباشت حوادث تلخ فراموش نشدنی [...]

شرط‌بندی
1 آذر, 1398

شبی تاریک در پاییز بود. بانک‌دار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین‌ می‌رفت و به خاطر‌ می‌آورد که چگونه [...]

پارکر اندرسن فیلسوف
25 آبان, 1398

زندونی، اسمت چی‌یه؟ چون فردا، موقع طلوع آفتاب، دیگه به دردم نمی‌خوره، آن‌قدرها ارزش پنهان کردن نداره، پارکر اندرسن درجه‌ت؟ زیاد به جایی [...]

نقش روی دیوار
23 آبان, 1398

نخستین بار شاید در نیمه‌های ژانویهٔ سال جاری بود که تا سرم را بلند کردم چشمم به نقش روی دیوار [...]

داستان‌های اجتماعیمشاهده همه

روز تولد
2 اسفند, 1400

یادم میاد سی سال پیش ، وقتی شش سال داشتم بازی ما همه اش تو کوچه خلاصه می شد و [...]

نگاهی کوتاه
2 اسفند, 1400

تکلیفم مشخص نیست با هزارتا دلیل هر روز بی خدا تر از دیروز میشم و باز با یه سرماخوردگی به [...]

پیرمردی که زندگیم را تغییر داد
2 اسفند, 1400

از ناامیدی روی تخت دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر می‌کردم که در حال تل‌انباشت حوادث تلخ فراموش نشدنی [...]

طاووس
2 اسفند, 1400

چند ماهی می شد که قهر بودند از هم .مرد طلاق توافقی را پیشنهاد داد ه بود و زنتنها یک [...]

صبح روز کریسمس
5 فروردین, 1399

هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی [...]

کراوات‌های آقای ودریف
23 اسفند, 1398

گاهی یکی از کسانی که به دیدن‌اش می‌آیند لباسی را با چوب‌رختی به ماشین می‌برد و با لباس‌های خودش از [...]

آواها
22 اسفند, 1398

بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره می‌خورد و پخش می‌شد روی کف چوبی اتاق و صندلی‌های بازودار. [...]

فردا
17 اسفند, 1398

چه سرمای بی‌پیری! با این‌که پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی می‌آمد! --اما [...]

اُسَبِل
16 اسفند, 1398

بعدازظهر یک روزِ تابستانی بود. صدای تلفن در سکوتِ خانهٔ ویلایی پیچید. میشل یک لحظه صبر کرد و بعد گوشی [...]

دوشس و جواهر‌فروش
14 اسفند, 1398

الیور بیکن در بالای خانه‌ای مشرف به گرین ‌پارک زندگی می‌کرد. او یک آپارتمان داشت. صندلی‌ها که پنهان‌شان کرده بودند، [...]

هدایت
10 اسفند, 1398

عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ایرانی؛ پاریس در عصرِ ابریِ دل‌گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهل‌وهشت سالهٔ ایرانی، مقیم [...]

چپ‌دست‌ها
9 اسفند, 1398

اریش مرا زیر نظر دارد. من هم چشم از او برنمی‌دارم. هر دوی ما اسلحه به دست داریم و مسلم [...]

مدال‌های جنگی بسیار در بازار بی‌خریدار
6 اسفند, 1398

قیمت‌ بازار شجاعت‌ در چه‌ حد است‌؟

کارمند فروشگاه‌ مدال‌ در خیابان‌ «آدلاید» گفت‌: «ما [...]

هفت‌سین
29 بهمن, 1398

پتو را از روی صورت‌اش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روی‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. دوازده‌ِ ظهر بود. [...]

کلیسای جامع
16 بهمن, 1398

همان مرد کور، دوست قدیمی زن‌ام. بله، خود او داشت می‌آمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای [...]