صدای بلندی مرا هوشیار کرد
بدون اینکه فکر کنم برخاستم و کفش هایم را در دست گرفتم و محکم دویدم
مسافت طولانی را بدون فکر دویدم
بلاخره خستگی مانع دویدنم شد و ایستادم
فکر هایی سرم را شکافت و وارد شد
من کیستم؟ اینجا چکار میکنم؟
چه میخواهم؟
این کفش ها برای چه در دست من است؟
اصلا چرا اینها را برداشتم؟
به چکار می آیند؟ .
هیچ جوابی برای پرسش هایم نداشتم
بند های کفش ها را به هم گره زده و به دور گردنم انداختم
به راهم ادامه دادم هیچ دلیلی برای اینکار احمقانه نداشتم
و فقط یادم میآید که این کار را ناخودآگاه کردم
کم کم به زمینی پستی رسیدم
که در آنجا هیچ چیز جز گرمای شدید نبود
مدته کوتاهی که راه رفتم پاهایم شروع به سوختن کرد
زمین بسیار داغ بود
و من بدون کوچک ترین فکری قدم هایم را تندتند عوض میکردم تا از سوزش پاهایم کم شود
ولی تاثیری نداشت
کف پاهایم ترکیده بود و میسوخت
مجبور شدم به روی باسنم بشینم و پاهایم را در هوا نگه دارم
کم کم سوزش باسن زیاد میشد و خودم هم تشنه تر
هوشیاریم کمتر و کمتر میشد
کفش ها را از دور گردنم به دور انداختم کاش کفش ها را به دوش خود نمیکشیدم و اینقد خسته نمیشدم
این آخرین جمله قبل از مُردنم بود.