دوبرادربودند،که باهم سَرِ خوشی نداشتند
برادرِ بزرگتر نامش {آب} بود.
و برادرِ کوچک نامش {زمین}.
همیشه سر همه چی باهم دعوایشان بود.
{آب} غرور داشت و میگفت: من از تو بزرگترم.
زمین میگفت: من محکم تر از توعم.
مادر آنها {خورشید خانوم} ناراحت بود،
دلش میخواست بچه هایش باهم دوست باشند.
ولی یاد پدرِ بچه ها که به جز {خورشید خانوم} زن های
دیگری هم داشت دل {خورشید} را میشکست.
و حوصله ای آشتی دادنِ بچه هایش را نداشت.
روزی سر همین دعوا ها {زمین}و{آب}باهم درگیر شدن.
همیشه دعواهای آنها به قهر ختم میشد،
ولی ایندفعه فرق میکرد{آب}دستانش را محکم دور گردنه {زمین} گره زد و {زمین} هم مُحکم کَمرِ {آب} را گرفت
{خورشید} که بی اطلاع بود.
صحنه را که دید فکر کرد {آب} و {زمین} آشتی کرده وهم را در آغوش گرفته اند.
دلش حالت قی شد و محکم به آنها تابید.
با تابیدن {خورشید} به {آب} و {زمین}
سبزه های زیبا رویید و طبیعت بکر و زیبایی پدید آمد.
کم کم موجوداتی در آنها به وجود آمد بسیار زیبا و دوست داشتنی
ناگهان پدر از راه رسید
پدر که بسیار دانا بود ولی مغرور.
فهمید که {آب} و {زمین}آشتی نکرده اند بلکه باهم گلاویز هستن
ازین رو قهر کرد و رفت.
فقط گاهی به {خورشید}از دور لبخندی میزند.
{آب}و{زمین} هنوز در دعوا هستن و حتی از قهر کردن پدر خبری ندارند.
ولی جایه خالیه پدر در تمامه هستیِ آنها حس میشود.
اگر به جای دعوا واقعا هم دیگر را در آغوش گرفته بودند
چه میشد؟