طبق معمول ساعت 7 از خواب بیدار شد. البته بیدار که نه؛ ساعت را روی 7 تنظیم کرده بود و تا ساعت 8 در رخت‌خواب غلت می‌زد و به آرزوها و اهدافش فکر می‌کرد. به این فکر می‌کرد که امروز را چه کار کند؛ اصلا چرا باید کار کند؟ چرا باید در این کشور کار کند؟ با تمام توان بر افکار منفی که در ذهنش بود غلبه کرد و آنها را با فکرهای مثبت جایگزین کرد.

طبق معمول بربری‌ها را از فریزر در آورد؛ کتری را پر از آب کرد تا صبحانه‌ای برای خود درست کند! قول داده بود امروز به تلگرام سرنزد تا بتواند زودتر از خانه بیرون برود و با بی‌آر‌تی خود را به مترو برساند. شخص خاصی در تلگرام برایش پیام نداده بود، به غیر از آن گروه‌های همیشگی که با جوک و طنزهای بی خودشان روحش را آزار می‌دادند. چرا مردم‌مان انقدر حقیر شده‌اند؟ طبق معمول یک ماه گذشته به تلگرام سر زد و نتوانست ساعت 8:30 از خانه بیرون بیاید. پس لب اتوبان وایستاد و به گرمای هوا در آخرین روزهای خرداد چیزکی می‌گفت. به ماشینی که با سرعت در حال حرکت بود گفت: «مترو». سریعاً سوار شد تا باعث ایجاد ترافیک نشود. راننده، جوانی 35 ساله بود. البته اگر بشود به 35 سال گفت جوان. صد البته که سن فقط یک عدد است و جوانی به دل آدم‌ها بستگی دارد و از این جور حرفا. اما دل راننده معلوم بود جوان نیست. خواننده‌ای که از زمانه شکایت می‌کرد، راننده ای‌که سیگار می‌کشید و با رانندگی نکبت بارش از مابقی راننده‌ها ایراد می‌گرفت و هراز گاهی چیزی نثار خانواده بی‌تقصیر آنها می‌کرد.

طبق معمول ساعت 9:45 دقیقه به سر کار رسید. آسانسور در طبقه 13 بود و حال نداشت پایین بیاد و باعث شد جوانک داستان ما سه طبقه را از پله‌ها بالا برود. اولین کار آب دادن به گلدان زیبایش بود که هر روز قد می‌کشید. سپس غذایش را در یخچال گذاشت اما قبل از همه این کارها نوشته‌ای که روز قبل روی کیبوردش گذاشته بود را خواند. «موفقیت یعنی تمرکز روی حال. یعنی نگرانی از آینده را به آینده موکول کردن.» از جمله‌های قصار خودش بود. هر از گاهی جمله‌ای روی میز خودش و بچه‌ها می‌نوشت که به آنها یاد آوری کند که هنوز زنده هستند و باید بجنگنند برای زندگی بهتر. اما زندگی بهتر چه بود؟ سوالی که تقریبا چند روز پیش برای آن جوابی پیدا کرده بود. زندگی یعنی نگه داشتن تعادل بین خوشی و ناخوشی؛ خساست و ولخرجی؛ شهوت و کنترل شهوت؛ کار و تفریح؛ عصبانیت و فرو بردن خشم؛ مهربانی و سنگدلی؛ پر حرفی و کم حرفی؛ خجالتی بودن و پر رویی؛ جنگ و صلح؛ عشق و تنفر؛ استرس و تمرکز؛ خانواده؛ دوستان و خودش؛ در جمع بودن و تنهایی؛ مطالعه و تلف کردن وقت؛ حرف های جلف و پر معنی؛ عبادت و عیش و نوش و… به خودش گفته بود اگر بین تمام خوبی‌ها و بدی‌های زندگی تعادل ایجاد کند زندگی بهتری خواهد داشت و معنی زندگی را خواهد فهمید. این فرمولی بود که به تازگی کشف کرده بود. پشت میزش نشست و سریع کارهایی که باید آن روز انجام می‌داد را نوشت، صبحت کردن با بچه‌ها در مورد تسک‌هایشان، صحبت با مدیر و مدیر پروژه، بازبینی کدهای دیگران و…

چند روزی بود که حال کد زدن نداشت؛ تنبل شده بود! اما چرا؟ در فکر آینده بود. که آخرش قرار است چی بشود؟ چرا آنطوری که می‌خواست نشد. پس از سی دقیقه به خود آمد که من مثل دیگران نیستم. برای من زندگی یعنی جنگیدن؛ تلاش کردن؛ هدف گذاری و رفتن به سوی هدف حتی اگر نرسم؛ حتی اگر نرسد؟ کمال‌گرا بود اما تمام تلاشش در این بود که کمال‌گرایی را کنار بگذارد. جمله‌ای از جادی را هر روز برای خود تکرار می‌کرد و به دیگران این جمله را می‌گفت: «اگر می‌خواهیم کارها انجام بشوند نباید از انجام کارهای غیرپرفکت ترسید» با این جمله به جنگ کمال‌گرایی رفته بود.

طبق معمول کارهایش را با استرس شروع کرد. به توانایی‌های خود تا حدودی ایمان داشت تا حدودی هم نداشت! اگر موفق نشوم چه؟ به خود گفت به جهنم! بذارحالش را ببرم. کارهایش را به انتها رساند؛ شاید در آن روز گرم خرداد ماه 100% موفق نشده بود. اما لبخند بر لبش بود چون که حداقل کاری انجام داده بود و می‌دانست که توانایی‌هایی دارد. همه بچه‌ها رفته بودند. نفر آخری بود که سیستمش را خاموش کرد. روی میز بچه‌ها که مثل خانواده‌اش بودند یادداشتی گذاشت تا فردا را با کمی تامل و انرژی شروع کنند. بر روی میز خود هم جمله‌ای گذاشت و رفت!

1/5 - (1 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *