داشتم با چندش به پاهاي خیس و گِلِیم نگاه میکردم.
برگشت سمتم و گفت: «قشنگ نیست؟»
- چی؟
- بارون! بارون رو میگم دیگه! قشنگ نیست؟
سرم رو بلند کردم و با بی تفاوتی خاصی به آسمون تاریک و ابری که بی مهابا میبارید زل زدم: «آها! قشنگه»
- همین؟ یعنی هیچ احساسی نداری؟
- آه! آره. راستش یکم احساس سرما و گلودرد دارم با چاشنی حماقت!
به پاهام اشاره کردم: «آخه کدوم کودنی با دمپایی و شلوارك میاد زیر همچین بارونی اونم تو این سرما؟»
همونجور که با گردن کج چپ چپ نگاهم میکرد دو قدم بهم نزدیک شد و گفت: «میدونی چیه؟ تو من رو یاد مورسوی رمان بیگانه میندازی! کاملاً فلت افکت (فقدان کامل یا تقریبی ھرگونه علائم ابراز عاطفی)»
این دفعه نوبت من بود که از تعجب خشکم بزنه: «مورسو؟ جدی میگی؟ واقعاً به نظرت من شبیه مورسو هستم؟»
- آره. حتی وقتی بیگانه رو میخوندم همش یاد تو میفتادم! مثلاً همین بارون. یا رنگین کمون دم غروب. مگه میشه آدم دلش برای این همه قشنگی نلرزه؟
رفتم تو فکر. تاحالا به خودم توی آینه شبیه مورسو نگاه نکرده بودم! اتفاقاً برام جذاب بود. آنقدری که 4 بار بیگانه رو بخونم. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم شباهتی بهش داشته باشم! برعکس خودم رو همیشه آدم احساساتی و عاشق پیشهای میدونستم. اما آدمهای احساساتی غیر ممکنه دلشون برای بارون و رنگین کمون نلرزه پس من چه مرگم شده بود؟ از طرف دیگه عاطفه فلت هم نداشتم چون امکان نداره بتونم سر تابوت مادرم قهوه بنوشم و سیگار بکشم و به خاطر گرمای هوا یه گلوله ناقابل تو سر یک الجزایری بدبخت خالی کنم! بعد از یه دو دوتا چهارتای کلی یک نتیجهگیری احمقانه توی ذهنم کردم و برگشتم به عباس گفتم: «آخه میدونی؟ موضوع عاطفه نیست! مساله اینه که من بلد نیستم از بعضی چیزها تنهایی لذت ببرم. من هم مثل همهی آدمها بارون، برف، رنگین کمون، گل و خیلی چیزهای دیگه رو دوست دارم ولی این لذتها توی تنهایی برام تعریف نشده! فقط حضور عشق قادره به این چیزها معنی بده. از نظر من براي آدمِ بی عشق بارون فقط بارونه! برف فقط برفه و رنگین کمون هم چندتا رنگِ در هم برهم! الان بارون میاد؟ بیاد خب که چی؟ رنگین کمونِ دم غروب از این سر شهر تا اون سر قلعه رو نقاشی کرده بود؟ خب به من چه؟ من حتی موقع تحویل سال هم خواب بودم! میدونی چی میگم؟ نمیخوام بگم این یه قانون مطلقه! این صرفاً یه قانون مسخرهس که ذهن مریض خودم مخترعش بوده، میدونم! ولی فعلاً اینجوریه! پس اگه الان هیچ حسی جز سرما و گلودرد ندارم بهم حق بده!»
زد زیر خنده و گفت: «منطق تو واقعاً … » و دوباره خندید … سربه زیر و آروم.
نگاهش کردم و توي دلم گفتم: «تلفیق نتهای دلنشین بارون بهاری و صدای خندههات، لعنتی، عجب سمفونی شاهکاری!» ماه از پشت ابرهای گرفته به زخم دلتنگیمون نمک میپاشید.
همونجور که غرق تماشای آسمون بود گفت: «یه روز وقتی مطمئن شدم به بلوغ کامل فکری رسیدم داستان زندگیم رو کتاب میکنم و مطمئن باش تو بخش عمدهی اون کتاب رو تشکیل میدی»
- من؟! جدی؟
- البته! یکی از تاثیرگذارترین اشخاص زندگیم بودی. توی این یک مدت بالای 60 جلد کتاب بهم قرض دادی. ضمناً خیلی آدم جالبی هستی!
یک دفعه حالت صورتش جدی شد، مکث کرد و مستقیم به چشمهام خیره شد، بعد با دو دلی ادامه داد: «یعنی داری برای همیشه میری؟»
بغض به گلوم چنگ انداخت. خیلی خودم رو کنترل کردم که جلوی لرزش صدا و ریزش اشکهام رو بگیرم: «زندگی من همیشه پر از تجربههای نصفه نیمه بوده. اینم یکی دیگه. چاره چیه؟»
- یعنی میگی اینم نصفه نیمه موند برات؟
- آره. یه جورایی!
- چرا؟
- چون ته این ماجرا هم به همون حس لعنتی همیشگی رسیدم، پوچی!
به ماه خیره شد و گفت این فلسفهی زندگیه، پوچی!
وقت رفتن بود. به سمت پانسیون راه افتادم تا وسیلههام رو جمع و جور کنم. کل وسایل این یک سال و نیم اقامتم توی دو تا ساک کوچیک و یه کولهپشتی جا شد. روی تخت ولو شدم و به سقف زل زدم. بغض لعنتی هنوز مثل مار افعی روي گلوم چنبره زده بود و نیش زهرآلودش رو به عمیقترین زخم روحم وارد میکرد. رفتنم یه تراژدی دردناک بود. موندنم دردناکتر. به هزار و یک دلیل نگفته. یاد جملههایی از شریعتی افتادم که میگفت: «صمیمانهترین نامهها، نامههایی است که به هیچکس مینویسم» و «سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی گفتن آن را ایجاب نمیکند» و اینها است «حرفهایی که هر کسی برای نگفتن دارد»
پتو رو دور خودم پیچیدم و به بالکن رفتم. بارون بند اومده بود و ماه توی بستر تاریک آسمون کویر خیمه زده بود. عباس از تماشای آسمون دست کشیده بود و مشغول بیل زدن باغچه بود. یادمه اون اوایل همیشه دم دمای غروب از پنجرهی غبار گرفتهی اتاقم تماشاش میکردم که بعد از تحویل شیفتش حیاط کوچیک جلوی بیمارستان رو بیل میزد و توش گلها و صیفیجات فصلی میکاشت. پنجره رو باز میکردم و بهش خسته نباشی میگفتم. همونجور که قطرههای عرق رو از پیشونیش پاک میکرد دستاش رو سایه بون چشماش قرار میداد و با لبخند رضایتبخشی نگاهم میکرد: «نظرت چیه؟ ایندفعه آفتابگردون کاشتم. تصور کن وقتی دربیان مرکز چقدر قشنگ میشه»
بعد دوباره بیل رو برمیداشت و کار رو از سر میگرفت و من تا تاریک شدن هوا تماشاش میکردم. ولی هیچوقت نه گلهای آفتابگردونش رو دیدم نه گوجه و بادمجونها و شب بوهایی که با اشتیاق وعدش رو میداد! توی باغچههای مرکز به جز چند تا گل علفی بی بو چیز دیگهای نبود.
راستش هیچوقت هم کنجکاو نشدم ازش سوال کنم پس کو؟ اون گل و گیاه و صیفی جاتی که همیشه وعده میدی کی سبز میشه؟ با این حال نه اون دست از باغبونی و آبیاری باغچهها میکشید نه من دست از تماشای اون.
همیشه بهم توصیه میکرد تا دیر نشده پرستاری رو رها کنم و دنبال علاقم برم: «منو نگاه کن! وقتی منو دیدي باورت میشد 28 سالم باشه؟ از وقتی پام رو توس اون اورژانس لعنتیِ یزد گذاشتم برای همیشه با موهای سرم خداحافظی کردم. مو به جهنم. از درون نابود شدم؛ از درون! الان هم که میبینی اینجام صرفاً جهت امرارمعاشه. دو سه سال دیگه از این جا هم میزنم بیرون و میرم دنبال علاقم، دامداری»
یادآوری خاطرات عباسعلی و حرفهاش برام دلگرم کننده بود. دلم میخواست بهش بگم من هم اگه یه روز کتاب بنویسم تو بخش عمده اون رو تشکیل میدی. هیچوقت فراموشت نمیکنم رفیقِ سادهیِ دوست داشتنیِ من. مَثَلِ من و تو مَثَلِ دو تا آدمیه که یک روز به صورت کاملاً اتفاقی از دو سیاره ناشناخته سر از این کویر برهوت درآوردند و در کمال ناباوری به یک زبان مشترک رسیدند و اون زبان مشترک، کتابها، فیلمها، نقدها و گفتگوها بود … اما دیگه وقت رفتنه. وقتشه که به سیارهی کوچیک خودم برگردم: «سیارک من کوچکتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود یکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی … همهشان میشوند دوستهای تو…»
بالاخره من هم خداحافظی کردم. اما به شیوهی خودم. از بالای بالکن مشرف به حیاط با همه چیز و همه کس خداحافظی کردم.
مرحلهی اول اعتراف بود؛ با صدای بلند به این کویر زیبا اعتراف کردم که با چه شقاوتی چه چیزهایی رو از من دزدید، چه معصومیتهایی رو از من گرفت و چه رنجهایی رو به کوله بار سنگین اندوهم اضافه کرد و بعد صمیمانه بخاطر همهی تجارب ارزشمند و بی مثالی که سخاوتمندانه بهم بخشیده بود تشکر کردم. تنهایی، استقلال، اندیشه، آرامش، دوست، یاری، ایثار و و و…
مرحلهی دوم بخشش بود؛ اشک ریختم و بخشیدم. با قلب لرزون و دِلِ شکسته. کویر گرم و قشنگم رو با همهی آدمهای خوب و بدش، با همهی خاطرات تاریک و سردش و مهسای دل شکستهی غمگین درونم رو بخاطر تمام روزهایی که از زنده بودنش شرمنده بود بخشیدم و دعا کردم که خدا هم من رو ببخشه.
مرحلهی سوم رویارویی بود؛ من تو این مرحله چه عاجز بودم. نمیخواستم خداحافظی کنم. نمیتونستم دل بکنم. هنوز نه! الان نه! آمادگیش رو نداشتم …
مهتاب و کویر و خاطرات … اشک و عجز و اندوه … و یک خداحافظی نیمه تمام …
زیر لب زمزمه کردم: و شاید اشک همان حرف هاییست که هر کسی برای نگفتن دارد …
برای برادرم، عباسعلی براتی (جندق – 18 خرداد 98)