روزی روزگاری مورچهای در کلونی در حوالی جنگلهای گیلان میزیست. این مورچه یک مورچهی کارگر بود و کارش جمعآوری آذوقه غذایی برای دیگر مورچههای کلونی بود.خورشید تقریباً غروب کرده بود و مورچه که اسمش ازقضا محمدرضا بود کارش از بابت جمعآوری مواد غذایی به پایان رسیده بود.
باید به کلونی برمیگشت. ولی از شانس بد آن راه خود را در میان گلهای از پرندگان گمکرده بود یا به عبارتی برای فرار کردن از دست آنها راه میجست دیری نپایید که دیر شد وهمِه مورچهها به کلونی بازگشته بودند.او نیز راه را گمکرده بود حال یک مورچه باقیمانده بود و یک گندم که پشت سرش بود او گندم را همچنان باخودکشاند.
زیرا آن دیگر آذوقهی کلونی نبود بلکه آذوقهی خود آن مورچه بود چراکه راه را نیز گمکرده بود و پرندهای با سرعت به سمت آن آمد او سریع جاخالی داد و وارد یک سوراخِ ای از یک درخت که شکافته شده بود رفت.
پرنده نیز آن را گم کرد بعد از دقایقی مورچه همچنان که داشت راهش را ادامه میداد به یک دریاچه که تابهحال آن را ندیده بود؛ رسید. آنیک دریاچه نبود بلکه یک استخر بزرگ بود و ازدید مورچه آنیک دریاچه بود. او به فکر این افتاد که باید به نحوی از آن عبور کند و راهش را ادامه دهد ولی به دنبال راه میگشت که ناگهان برگ خشکی را دید که روی آب شناور است با دویدن به دنبال آن برگ و رسیدن به پرتگاهی روی آن برگ پرید و با شاخهای خیلی کوچک به آن برگ جهت میداد وآن برگ را رسانید به آنطرف آب. وقتی پیاده شد. قطرهای دید آبی در شیشهای شکسته پایش لیز خورد و با صورت وارد آن شیشه شکسته شد و ناخودآگاه مقداری از آن قطره ی آبی وارد دهانش شد هرچه سعی کرد که آن را از دهانش خارج کند ولی دیگر وارد دهانش شده بود.
او که دیگر از این موضوع ناامیدشده بود. تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد. در روبرویش جنگلی انبوه را دید که تا افق ادامه دارد بااینوجود راه از پیش گرفت. بعد از ساعاتی به یکخانه روستایی رسید. یهو از پشت مرغی را دید که میخواست با نوکش او را بخورد او در آن لحظه فکر کرد. که همهچیزتمام شده است.
که ناگهان که چشمش را باز کرد ودید آن مرغ آذوقهی پشت سرش را میخورد و به سرعت هرچهتمامتر از دست آن مرغ فرار کرد و آن را دور زد.
بعد از دقایقی به جادهای خاکی رسید. راه را از جاده ادامه داد. درمسیرپایانی جاده به یک رودخانه رسید. امتداد رودخانه را ادامه داد. رفت و رفت. کمکم داشت صبح میشد. و او اولین روزی بود که به کلونی برنگشته بود. رفت و رفت به خانهای دیگر رسید. البته آن دیگر خانهی روستایی نبود. آن را نیز رد کرد بازهم رفت به تعدادی تیرکهای بزرگ اتصال به زمین رسید. آنها برای او شکوهمند بود. باز نیز رفت و رفت رسید به یک شهرک مسکونی آن را نیز رد کرد رسید به یک بزرگراه بزرگ آن را نیز رد کرد او خیلی وقت است که دارد میرود بازهم میرود عرض بزرگراه را رد کرد به نهر بزرگ آب رسید از کنار آن رد شد.
ناگهان از درون آب متوجه شد که دستها دوپاهایش کمی بزرگشده ابتدا فکر کرد. که توهم زده است. و اثرات زیاد راه رفتن است. و باز هوا تاریک شد او همچنان با غریضه خود پیش میرفت.
رفت و رفت…
به کلبهای چوبی رسید.
کلبه انگار مال صدسال پیش بود و انگار داشت میریخت.
کمی نزدیک شد خواست از درز زیر در عبور کند. دید نمیشود جا نمیشود…کمی آب روی زمین ریخته بود از درون آن خودش را نگاه کرد…دید صورت انسان است! دستش را نکاه کرد دید دست انسان است!
فریادکنان در را باز کرد و وارد شد…
ناگهان دید یک شهر زیرزمینی پر از انسانهای کوچک با سازههای بزرگ پیش روی اوست…
باز فریاد زد و گفت:
دگرمی شود اینهمه اتفاق عجیبوغریب در یک روز اتفاق بیفتد…کلافه شدم…کلافه…
ناگهان یکی از آدم کوچکها که بر روی یک صندلی بود و بلندگویی نیز داشت با صدای بلند و رسا گفت:
آهای چرا داد میزنی بچهها خواب هستند!
گویی راست میگفت. عدهای از فرزندان همان دیار در بیمارستان نوزادان خواب بودند.
او که این حرف را شنید ناگهان خاموش شد.
دربسته شد و دیگر باز نمیشد.
به راهش در همان مسیر ادامه داد و با خود زمزمه میکرد…که حال چه کنم حال چه کنم؟ او فراموش کرده بود.
که زمزمهی او برای آنها کاملاً رسا است. ناگهان صدایی ضعیف آمد که به خانهی روبرو برو…او گفت: کدام خانه؟
بعد از چند ثانیه گفت: من خول شدم دارم با خودم حرف میزنم. یهوهی سنگی به پایش خورد و دید آدم کوچکی به او
میگوید. خول نشدی من بودم.
او گفت: کدام خانه؟ گفت: همان خانه سبزرنگ…خانهی سبزرنگ؟ سرش را چرخاند و یکخانهی سبز لجنی در روبروی
خود دید.
گفت:غذا از کجا تهیه کنم گفت: آن خانهی نارنجیرنگ گفت: خیلی ممنون کاش بتوانم روزی تلافی کنم گفت: نگران نباش آن روز نزدیک است.
بعد از چندی درنگ.
اول به سمت آن خانهی نارنجی رفت کمی غذا برای خود تهیه کرد. غذا خورد. بعد که کاملاً سیر شد. رفت به سمت آن خانهی سبزرنگ دید پیرمردی کوچک باریش سپید آنجا نشسته است. گفت: تو کیستی! گفت: تو کیستی؟ گفت: من محمدرضا هستم. گفت: من جورج هستم. گفت: عجب حال اینجا چه میکنی؟
او گفت: مشکلی برایم پیشآمده و داستان را برایش تعریف کرد.
ساعتها گذشت…
در دل با خود زمزمه میکرد شاید نباید به او میگفتم ولی خب حال گفتم پیرمرد با نگاهی طعنهآمیز به او گفت:
کاری است که شده…
حال میخواهی چه کنی؟ بازمیخواهی مورچه باشی یا از این وضعیت راضی هستی. گفت: من تابهحال انسان نبودهام.
و این وضعیت برایم عجیب است. گفت: خب حال چه میکنی؟ گفت: معلوم است. به همین وضعیت ادامه میدهم.
گفت: خیلی خب.
حال من برای تو چه کنم…
گفت: راه خروج را به من نشان بده. تا بتوانم به زندگی خود ادامه دهم. گفت: آن در قرمزرنگی که دستگیرهاش طلاکوب شده را میبینی گفت: آری کاملاً واضح است. گفت: بیا این کلید آن در است این را بگیر و آن در را بازکن و برو و راجب این موضوع نیز باکسی صحبت نکن گفت: متوجه شدم و رفت.
درباز شد گویی جهان دیگر بود. یک منطقهی سرسبز و زیبا که صدای بلبلان و پرندگان سر آدم رامی برد. او اولین قدم خود را گذاشت دربسته شد و کلید را گذاشت همانجا…نشت و گفت: دیگر راحت شدم. دیگر مشکلی پاپیچ من نخواهد شد.
دیگر مسئلهی بزرگی پیش نخواهد آمد. که ناگهان دید خرس بزرگی بربر دارد نگاهش میکند. گفت: این دیگر چه داستانی است.
حال چه کنم؟ در همان فکرها بود که یهوهی بلند شد و فرار کرد خرس نیز به دنبال او آمد. همچنان که داشت میرفت. جادهای را روبروی خو دید.
دید دوچرخهای روی آن است…که سرنشین ندارد. او یکبار طریقهی یادگیری دوچرخهسواری را در دشتی که پدری داشت به فرزندش میآموخت دیده بود. گفت دیگر چارهای نیست. باید همان چیزی را که دیدم اینجا پیاده کنم و سریع سوار دوچرخه شد.
و رکاب زد بعد از دقایقی از شر آن خرس بزرگ رهاشد.
او شهر کوچک یا همان شهرکی را در روبروی خود دید… فریادکنان گفت: دیگر رها شدم از دست اینهمه… درد…
رهاشده…رهای رها.
همچنان که داشت با خود میگفت. لاکپشتی در جلوی راه و روی جاده روبروی او داشت میرفت. او که دوچرخهسواری را بلد نبود. و مسیر هم یک مسیر کاملاً صاف بود…
لاکپشت زیر چرخ دوچرخهاش قرار گرفت و او از روی دوچرخه پرت شد پایین در همین حین که داشت پرتاب میشد.
یاد تمام خاطرات خود افتاد. و بعدازاینکه افتاد پایین دید که بیدار شده است و روی تخت یک آمبولانس قرارداردکه دارد او را
به بیمارستانی در همان حوالی میبرد… جای حرفی دیگر برای او نداشت دیگر از اینهمه اتفاقات بزرگ و کوچک خسته شده بود. خستهی خسته…
او از این به بعد خود را خسته صدا میکرد…
و بعد از دقایقی چند در بیمارستان قرار داشت و پای او گچ گرفتهشده و دودست او نیز آتل بستهشده و سرش هم 32 بخیه خورده است. او با خود فکر میکند که حال با این قیافهی داغان و اعضای بدنی ازهمگسیخته چه کند به کجا برود. او دیگر خود را خسته صدا میکند. خسته خوبی…چه خبر…هیچی خبر…
بعدازاینکه کمی با خود کلان جار رفت به او گفتند که هزینهی بیمارستان تو را مردی پرداخت کرده و الآن جلوی در بیمارستان منتظر تو است. او بهسوی آن مرد رفت. کلی از او تشکر کرد. خیلی از شما تشکر میکنم که هزینهی بیمارستان مرا پرداخت کردهاید گفت تازه به این شهر آمدی؟
کارداری؟
بیکاری؟
گفت: بیکارم.
مرد گفت: یک کارگاه دارم که اگر دوست داشته باشی میتوانم در آنجا برای توکاری دستوپا کنم…
من بیکارم باکمال میل…آن مرد رفت و گفت چند دقیقه اینجا منتظر بمان تا بیایم بعد از حدود 20 دقیقه آن مرد آمد. چند چیز همراه خود آورد. گفت بیا کمی ساندویچ گرفتم بخور که برویم…
محمدرضا ساندویچ را خورد و به کارگاه آن مرد برای کار رفت. درراه از او پرسید اسم شریف شما چیست گفت: شاپور.
خیلی ممنون آقای شاپور بابت اینهمه کمک به من…گفت خواهش میکنم وظیفه است. وقتی آنجا رسید دید آن مرد یک کارگاه برش چوب دارد. رفت و یکدست لباس کار برای او آورد. لباسش را عوض کرد. و شروع کرد به کار کردن.
آن روز. روز سختی برای او نبود چون او وقتیکه مورچه بود…کار سختتر از این را هم انجام داده بود. حال که دیگر او انسان است.
شاپور گفت آن بالا یک اتاق جمعوجوراست. دستشویی هم پایین آن اتاق است.
شب راهم میتوانی اینجا بخوابی و بهتراست شب را اینجا بخوابی زیرا من نگهبان شب نداشتم و خودم شب اینجا میماندم.
حال که تو آمدی بهتر شد.
هزینهی نگهبانی هم بهت میدهم. خیلی ممنون واقعاً که شرمنده کردید. گفت: خواهش…شب را نیز آنجا ماند.
فردایی صبح دید او با یک پیکان وانت آمده است. گفت سلام اینجا همه کارها را خودتان انجام میدهید
گفت بله همهاش را بهتنهایی خودم انجام میدادم حال که تو آمدی خیلی کمک شدی همهاش را خودم انجام میدادم چون
این کارگاه کوچکی است.
خیلی خب برویم سفارش اولین مشتری را آماده کنیم.
…
آن روز هم بهخوبی گذشت. و دیری نپایید. بعد از یک ماه صاحبکار او در تصادفی از دنیا رفت.
آن مرد ماند و کار در کارگاه.
او شده بود رئیس کارگاه. بعد از حدود یک سال و اندی که وضع او خوب شده بود و یک ماشین نو برای خود خریده بود
ساعتی از بعدازظهر که او در کارگاه نبود برق اتصالی کرد و آن کارگاه در آتش سوخت.
بعدازاینکه او باخبر شد گفت تازه داشتیم نفسی راحت میکشیدیم. این دیگر چه بلایی بود. زمین آن کارگاه که مال من نبود.
پس تصمیم گرفت ماشینی که خریده است را بردارد و برود به سراغ کار کردن با ماشین درست است به نسبت آن کار در کارگاه پول کمتری دارد ولی خوب از بیکاری و بیپولی بهتر است.
او مدتی با ماشینی که تازه خریده بود کارکرد بعد از مدتی فهمید که زیاد صرف ندارد.
یا حداقل برای او پس تصمیم گرفت کار دیگری نیز در کنار این کار شروع کند.
شبها ساعاتی را برای کار کردن با ماشین اختصاص داده بود.
وروزها نیز از صبح زود تا ظهر برای شرکتی تولیدی و در خط تولید آن کار میکرد. این کار کاملاً با حس مورچهای که قبلاً داشت نزدیک بود و یک حس همزادپنداری جدیدی برای او روشن شد که شاید قبلاً نبود.
اوکامل با این کار و افرادی که در آنجا کار میکردند خوب بود وهم انسان کاری بود دیری نپایید که این شرکت تولیدی نیز
ورشکست شد و او و افرادی دیگری که در آنجا کار میکردند. تعدیل نیرو شدند.
او مقداری پول از آن کاری که درشبها انجام می داد پس انداز کرده بود.وهمچنان نیز شبها با ماشین کار میکرد.
دیگر چندهفتهای شده بود که او از آن شرکت بیرون آمده بود و تصمیم گرفت روزهای خود را نیز باکار دیگری پر کند
و روزها بیکار نباشد در همین حین که در پی یافتن کار جدیدی بود.
یک آگهی توجه او را جلب کرد…!
و آن آگهی؟
آگهی فروش یکخانه در نزدیکی یک روستای خوش آبوهوای جلگهای بود.
او از دیدن این آگهی خیلی خوشحال شد و گفت این دقیقه همان چیزی است که دارم به دنبال آن میگردم.
و بعدازاینکه قیمت آن خانه رادید. فهمید که میتواند آن را بخرد.
سریعاً شماره تماس آن را گرفت و با آن صحبت کرد؛ و بعد از دیدن …آن خانه را خرید.
او حال فقط 500000 تومان در حساب خود دارد و خانهای سنددار و خالی از اثاثِ منزل.
او همچنان مسر به این بود که شبها با ماشین کار کند و همین کار راهم کرد بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسید.
که روزها به خریدوفروش بپردازد.
یک روز جمعه حرکت کرد ..رسید.
مقداری وسایل خرید.. برگشت.
او یک روز در هفته در بازار هفتگی همان روستا به خریدوفروش پرداخت. این خریدوفروش در هفتههای اول سود چندانی برای او نداشت ولی در هفتههای بعد به سود خوبی دستیافت…
…یک سال بعد…
او حالا 500 متر زمین در اطراف آن خانه خریده است. دور آن را دیوار کرده است و یک باغچه کوچک نیز درهمان کنار حیاط خود فراهم آورده است. او دیگر به فکر بیپولی نیست زیرا بالاخره خرج خود را درمیآورد و این نیز هنر اوست.
او بهتازگی به فکر این افتاده است که یک مغازهی کوچک در همان نزدیکی راهاندازی کند.
ولی خب
پول ندارد
فردای همان روز که در فکر بود در یک قرعهکشی برنده ماشین شد. گفت حالا وقتش است….. آن ماشین یک تیبا دو بود.
ماشین خود را فروخت و با پول آنیک مغازه اجاره کرد و کمی هم وسایل خرید. و آن ماشین را که تازه برندهشده بود.
را مورداستفاده قرار میداد. او بعد از 6 ماه توانست مغازهی خود را از جنس پر کند و مشتریانی نیز برای خود داشته باشد
و اینیک پیشرفت بود او هفتهای یکبار به بازار هفتگی میرفت. و در ذهنش این بود که تا میتوانم به این بازار بیایم زیرا این بازار برای من خوشیمن است؛ و مغازه راکمی زودتر میبست و شبها با ماشین کار میکرد.
دریکی از شبها که برای کار با ماشین رفته بود. دید کنار جاده ماشینی ایستاده است و راهنما میزند؛ و احتیاج به کمک دارد.
دید یک خانمی است که بنزین تمام کرده است. و دوچرخ عقب آن ماشین نیز پنچر شده است. و باکمی تأمل دید باک بنزین خود پر است. و یک 4 لیتری نیز پشت صندوقعقب دارد. اول رفت آن 4 لیتری را برای او آورد. و داخل باک ریخت و 2 لیتر نیز از ماشین خود گرفت. صندوق او را نگاه کرد. دید که لاستیک زاپاس ندارد. یکی از لاستیکهای زاپاس خود را برای او نصب کرد.
گفت کمی صبر کنید میروم خانه فکرکنم یک لاستیک زاپاس در انبار خود داشته باشم. اگر بود برایتان میآورم اگر نبود از جای دیگر تهیه میکنم.
گفت: خیلی ممنون اسباب زحمت شدیم.
رفت و گشت دید یک لاستیک زاپاس دارد بعد از کمیتر و تمیز کردن آن، را پشت صندوق گذاشت و برگشت.
به آنجا که رسید دید
یک ماشین آن بغل پارک کرده که یک نفر از داخل آن ماشین دارد یک قفل فرمان بیرون میآورد و دیگری میخواهد
بهزور کیف آن خانم را از دستش بیرون بیاورد.
در همین حین بود که ماشین را سریعاً پارک کرد قفل فرمان و یک عدد چوب را برداشت و به آن سمت دوید.
اول چوب را بهطرف آنکه قفل فرمان داشت پرتاب کرد. که به سرش خورد در همین حین با قفل فرمانی که خود داشت.
دو بار بهپای آنکه کیف را میخواست بگیرد زد و کیف را از دستش بیرون آورد.
تا آمد کمی با آن خانم صحبت کند دید آنها سریعاً فرار کردند. و تا سرش را برگرداند. دید که آن زن بیهوش شده سریعاً کیف را به داخل ماشین آن خانم گذاشت و رفت از داخل ماشین خود یک بطری آب و یک آبمیوه و کیک آورد. آب را روی صورت او ریخت و تا به هوش آمد. آب میوه و کیک را به او داد. و سریعاً رفت و لاستیک دیگر را وصل کرد. و ماشین را روشن کرد. و دید ماشین مشکل دیگری ندارد. او از آن تشکر کرد و گفت اگر شما نبودید نمیدانم چه باید میکردم. گفت وظیفه بود. من تا صبح اینجا میمانم زیرا خطرناک است. گفت: خیلی ممنون.
و آنجا ماند. از دوباره رفت و یک بیسکوئیت و فلاکس چای آورد. و یک آتش نیز روشن کرد گفت بفرمایید. گفت شرمنده کردید. دشمنتان شرمنده. دمدمه صبح بود که آن خانم به او گفت شما خیلی خوشقلب هستید. او: شما هم همینطور. همینجوری موضوع بالا گرفت صبح که شد آنها باهم ازدواج کردند. بعد از یک سال ثمره ازدواج آنها یک دوقلو شد. چه دوقلوهای قشنگی. بعد از 6 ماه که بچههایشان 6 ماهه شده بودند. درست در یک روز آفتابی همسرش لیلی به او گفت بیا برویم یک دوری بزنیم. گفت قبول.
رفتند…
اما کاش نمیرفتند. تصادفی شد زنش به کما رفت دو فرزندش مردند کمرش آسیب دید. بعدازیک هفته از تخت بیمارستان بیرون آمد. گفت چه کنم…این حقم نبود… بعد از 8 ماه زنش از کما بیرون آمد ولی دو تا از پایش دیگر کار نمیکرد. زنش گفت بااینحال بازم حاضری با من زندگی کنی گفت این چه حرفی است من با توأم تا ابد…بعد از 2 ماه.. یک روز از خواب بیدار شد. دید زنش سکته کرده و مرده است. رخت بربست و از آن شهر رفت. رفت به شهری دیگر…خانه وزندگیاش را فروخت گفت این خانه بوی آن را میدهد گفت باید بروم جایی که دیگر یاد آنها کمکم و بهمرورزمان از ذهنم رخت بندد. هرچه داشت و نداشت را فروخت… و برای رفتن به کشوری دیگر یک ویزای کاری گرفت. کاری پیدا کرد و رفت .آن کشور ترکیه بود. ازنظر او و از نگاه اول کشور بدی نبود و برای او به قول خودشان آمد داشت. کاری که در آنجا پیداکرده بود. کاری در رستوران بود رستورانی در نزدیکی شهر ساحلی بودروم جایی زیبا با چشماندازی خوب بعد از 6 ماه با صاحب آن رستوران که یک زن 25 ساله بود ازدواج کرد. و کمکم آن حادثهی وخیم از یادش رفت.25 سال گذشت…او مرد…در حادثهای که منجر به سکتهی قلبی او شد. در حادثهای که پای زنش خرد شد. در حادثه تصادف ماشین او با یک کامیون…و او نیز قبل از اینکه با کامیون برخورد کند. از ترس سکته کرد و مرد..به واقع جای بسی تأسف از اینهمه ترس که در وجودش رخنه کرده بود ثمرهی ازدواج آنها پسری بود که اسمش رجب بود و بعد از مرگ او پسرش بیست سال بیشتر نداشت. او اسم مادرش را صدا میزد. میگفت مادرش عایشه تو از ازدواج با پدر راضی بودی یا نه…او گفت: من از صمیم قلب او را دوست میداشتم و او بالاترازجان برای من بود. گفت پس چرا این اواخر با او جروبحث سنگین داشتی…گفت: آنهم از دوست داشتن زیاد بود. زیرا او میخواست در این سن کار سنگینی انجام دهد و در این سن بالا علاوه بر این کار، کار دیگری را هم انجام دهد. تا ما راحتتر زندگی کنیم.و آن کار چه بود؟ آن کار، کار ساختوساز ساختمان بود. من چون او را خیلی دوست میداشتم گفتم اگر به این کار بروی دیگر با تو صحبت نخواهم کرد…پس اینطور؟! بله همینطور. الآن چه حسی داری؟! حس تنهایی! آیا قصد داری باکسی ازدواج کنی؟! بله. و آن کیست؟ ماه سون…که در آنالیا زندگی میکند. میشناسمش من از او خوشم نمیآید. زیادی جلف است. تازهکارش هم میوهفروشی است. من از تو نظر نخواستم فقط به تو گفتم…حالا چرامرا به بازی و سخره میگیری…همین است که میبینی…حالا کی میخواهی به او بگویی…همین پسفردا…تازهسال نو هم است و موقعیت خوبی است باشِ برویم…آنها رفتند و او پذیرفت……………… الآن دو سال است که آنها باهم زندگی میکنند وزندگی خوبی نیز دارند………. دو سال بعد. تصادفی صورت میگیرد. آن دو میمیرند؛ و رجب تنها. رجب تنهایی برایش سخت است. او سه ماه تنهایی زندگی میکند و میبیند که نمیتواند تصمیم میگیرد هرچه برای او باقیمانده است…را بفروشد؛ و بعد از دو ماه او نیز ازدواج میکند. بافردی به نام خدیجه که مال ترکیه نبود. او مال عراق بود… زندگیای پیچیده بود و پیچیدهتر نیز شد. چه شد؟! روزی از روزهای زمستان بود که داشتند در خیابانها باهم راه میرفتند که زیرپایشان دو بطری دیدند که باعث شد لیز بخورند و از پلی که در حال عبور بودند پرت شدند در درون آب و ازآنجاکه هر دو آنها شنا کردند راه بلد بودند. خود را به خشکی رساندند وقتی به خشکی رسیدند از دوباره پایشان لیز خورد در همان حال که روی زمین بودند یهو میبینند سطلی آب از بالای پل بر روی آنها ریخته میشود…آنها ناخودآگاه از آن آب میخورند… هردوی آنها بعدازچند ثانیه دیدند دو سطل خالی از آن بالا پرت شد. پایین که آنها همزمان باهم جاخالی دادند. زیرا آنها هردوشان ورزشکار بودند. ناگهان میبینند روی هردوی آن سطلها نوشتهشده است……… خطر…… خطر…… و یک دقیقه بعد میبینند و میشنوند که یک ماشین با سرعت از روی پل عبور می کند بعد هردوی آنها از روی غضب و حرس آن دو سطل را شوت میکنند؛ زیرا آنها احساساتشان نیز شبیه هم بود. در همین حین که چند قدمی از آن مکان فاصله گرفتند. متوجه شدند که… …!…! سنگها ازآنچه چند لحظه پیش میدیدند بزرگتر شده است. انگار آب هم بیشتر شده است. بعد از دقایقی متوجه شدند که کوچکتر از قبل شدهاند. و سر برگرداندند و دیدند که روی آن سطلها عکس مورچه کشیده شده است؛ که به هم گفتند که بهاحتمالزیاد به مورچه تبدیلشدهایم لعنت به این زندگی حال چه کنیم. رجب گفت: نگران نباش من هستم. اول باید ازاینجا برویم. چگونه دل به دریا بزنیم. منظورت چیست؟! بیا با آن تکه چوب که آنجاست وارد آب شویم چگونه آن را حرکت دهیم. خب معلوم است با یکتکه چوب کوچکتر؛ و آن تکه چوب کوچکتر چیست؟ گشت و یک بسته کبریت پیدا کرد گفت یافتم گفت چی همان تکه کوچک را! گفت کجاست؟! بسته کبریت را میبینی میرویم و دو تا کبریت از آن برمیداریم گفت: آفرین بر تو. رفتند و آن دو تا کبریت را برداشتند و با آن تکه چوب وارد آب شدند. آب کمی موج داشت ولی آنها همچنان ادامه دادند تا رسیدند به آنطرف رود و کمکم بهسختی وارد خشکی شدند. و از دور دشتی را دیدند. گفتند آنجا جای خوبی است. کمکم به آنطرف رفتند. دشتی وسیع، سبز و با گلهای ارغوانی بود واقع دل را باز میکرد رجب گفت اینجا قشنگ و زیبا است ولی خب ما باید یک جای مناسب برای زندگی پیدا کنیم. در این دشت که نمیشود زندگی کرد باران میآید. برف میآید. آفتاب میزند. باد میآید. خب. جای خوب کجاست گفت یا ما باید یک کلونی پیدا کنیم؛ و با مورچههای دیگر زندگی کنیم یا باید خودمان جایی را برای خودمان بسازیم اینگونه که نمیشود. همینطور رها در دشت. خدیجه گفت حرفت کاملاً برای من مفهوم و مشخص است. گشتند و گشتند نه کلونی پیدا کردند و نه مورچهای را در آن نزدیکی یافتند خدیجه گفت اینجا مورچهخوار نداشته باشد رجب گفت نترس ندارد ولی خب چون تو اطمینان پیدا کنی کلاً همهجا را میگردیم. بازهم از نو گشتند نه مورچهخواری دیدند و نه اثری ازآن یافتند باز خدیجه گفت اینجا پرنده نداشته باشد رجب گفت اینجا درختی ندارد که بخواهد پرندهای داشته باشد بااینوجود بازهم میگردیم گشتند و پرندهای نیافتند و نه اثری از پرندهای. انسان چه؟ اینجا محل رفتوآمد انسانها نباشد. کل منطقه را گشتند منطقهای بزرگتر و وسیعتر از قبل ولی انسانی را در آن نزدیکی نیافتند و نه اثری از انسان. و طبق تجزیهوتحلیلهای آنان رفتوآمد انسانها در آنجا خیلی کم بود؛ و مزاحمتی برای آنها نداشت. دیگر شب شده بود رجب گفت همینجا استراحت کنیم تا فردا جایی برای ساختن کلونی انتخاب کنیم جایی انتخاب شد شب خوابیدند و صبح روز فردا شروع به ساختن کلونی کردند کلونی را ساختند یک کلونی کوچک. کلونی که سرش را با برگهای خشک پوشانده بودند و کنارش راهم با خاکهایی پوشانده بودند تا معلوم نباشد خود کلونی نیز از جنس خاک بود داخلش را هم کمی برگ گل برده بودند تا هم بوی خوبی داشته باشد و هم نرم لطیف باشد چندین دانه برنج. چندین دانه جو؛ و چندین دانه گندم که روی زمین ریخته شده بود را جمع کردند و به داخل کلونی بردند چند قطره آب هم با یک برگ کوچک به داخل کلونی بردند چند روزی همان داخل ماندند تا اینکه یک روزی از روزها صدای مهیبی شنیدند و سریعاً از کلونی بیرون آمدند دیدند از دوباره همان سطل است فقط رنگش بهجای آبی مشکی است. با همان علائم و نوشتهها رجب به خدیجه گفت بیا از این بخوریم شاید دوباره به انسان تبدیل شدیم خدیجه گفت نه شاید بدترشد رجب گفت از این بدتر دیگر چه میخواهد بشود. ناگهان باران گرفت و آنها سریعاً به داخل کلونی رفتند و باز چند روزی آن داخل ماندند بعدازچند روز باز آن سطل همانگونه آنجا بود و چون زیر سایه بانی بود. آب داخلش نرفته بود. رجب گفت هنوز هم همان نظر راداری؟ خدیجه گفت: نه و آن دو از آن مایع داخل سطل خوردند و بعد از دقایقی دوباره به انسان تبدیل شدند. رجب گفت: انسان بودن چه فایدهای دارد وقتی نمیتوانیم مثل انسان زندگی کنیم. خدیجه گفت: منظورت چیست رجب گفت: یعنی نمیتوانیم راحت و با رفاه کامل زندگی کنیم و این موضوع واقعاً عذابآور است و همچنان هم ادامه دارد. خدیجه گفت: روزی این موضوع به پایان میرسد و تو راحتتر زندگی میکنی… همچنان که داشتند حرف میزدند ناگهان از دور یکی از آشنایان خود را دیدند که با ماشین خود در حال حرکت است رجب با صدای بلند او را صدا زد و او نیز با ماشین خود آنها را تا خانهشان رساند بعد از طی مسیر و رسیدن به خانه رجب کلی از آن فرد که اسمش محمود بود تشکر کرد و گفت که بتوانیم جبران کنیم محمود گفت فردا تولدم است و ساعت 5 بعدازظهر من در خانهی خودم که دو کوچه بالاتر است جشنی گرفتم تشریف بیاوری خوشحال میشوم. رجب گفت: حتماً مزاحم میشویم آنها به جشن تولد رفتند و بعد از طی ساعاتی به خانه برگشتند خانهشان زیادی کثیف و بههمریخته شده بود که شاید نیاز به یک روز تمیزکاری داشت آنها شروع به تمیزکاری کردند و تا صبح فردا تمیزکاری آنها ادامه یافت و بالاخره پایان یافت. آنها باهم میگفتند که وقت این رسیده است که به یک مسافرت برویم تا شاید کمی حال و هوای ما عوض شد و این موضوعات که حال ما را مکدر کرد از ذهن ما بیرون رود آنها ایران را انتخاب کردند. استان اصفهان. شهرستان اصفهان بعد از دو هفته بلیتشان آماده شد و به مقصد موردنظر رفتند 2،3 روزی در آنجا ماندن، از جاهای دیدنی شهرستان اصفهان استفاده کردند و بعد دوباره به محل زندگی خودشان بازگشتند. دوباره بلیتی آماده کردند این دفعه به ایتالیا شهر رم، بعد از 5 روز به آن مقصد رفتند 12 روز در آنجا ماندند و از جاهای دیدنی رم دیدن کردند و در ضمن ازتمرین های فوتبالی که در آن زمان در رم در حال برگزاری بود نیز دیدن کردند. واقعاً سفری منحصربهفرد شد. بعدازاینکه به خانهی خود بازگشتند بعدازیک هفته به پاریس سفر کردند و یک هفته نیز در آنجا ماندند و بعد دوباره بازگشتند این بار بعد از 3 ماه قصد سفر به ایلات متحده آمریکارا داشتند کالیفرنیا این بار خدیجه باردار بود بعدازیک هفتهای در کالیفرنیا گشتند.3 روز در اوکلاهماسیتی ماندند و 5 روز نیز در میامی بعدازآن به تگزاس آمدند و به دلیل یک تصادف جزئی که آسیب زیادی به آنها وارد آورده بود 2 ماه در آنجا ماندند بعدازآن 2 هفته به لسآنجلس و 2 هفته در سانفرانسیسکو ماندند 2 هفته به ویرجینیا و 2 هفته به میشیگان سفر کردند و بعدازآن 1 ماه در جزایر هاوایی ماندند و بعدازآن گفتند برویم سری به آنجا که تصادف کرده بودیم بزنیم. که در آنجا هردو به ضرب گلوله کشته شدند. ولی خب فرزندشان زنده ماند. آنها خانوادهای نداشتند و فرزندشان به دست یک خانوادهی مسلمان در همانجا ماند. که اسمش را گذاشتند: مصطفی حالا 5 سال از آن ماجرا میگذرد و مصطفی 5 ساله است و همانند سایر کودکان بازی میکند. ولی خب فقط یک مشکل کوچک دارد. یکی از دستان آن حالت جهش ژنتیکی پیداکرده است؛ و یک حالت خاص دارد. دکتران میگویند شاید به خاطر غذاهای نامناسبی است که پدر و مادرش خوردهاند. ولی بااینوجود بازهم آن خانواده او را قبول کردند. آن خانواده اصالتاً اهل غنا هستند و اسم مرد خانواده محمد و اسم خانم خانواده آمنه است آنها چون فرزندی ندارند. مصطفی را خیلی دوست دارند آنها او را به مدرسهی بچههای استثنائی فرستادند تا او بتواند تحصیل کند. بعد از گذراندن دورههای مختلف در مدرسه و تمام کردن دوران تحصیل در مدرسه، او بورسیهی یک دانشگاه خوب میشود. ولی خب به دلیل دعوا کردن و ایجاد جراحات زیاد در دست و پای طرف مقابل به زندان میرود روز اول زندان از او میپرسند که چه شد او میگوید یک ضربه به پا و یک ضربه به دست آنطرف مقابل با دستم که به این حالت خاص دارد زدم و اینگونه شد که میبینید او یک سال در زندان ماند و بعد از مدتی آزاد شد. درراه برگشت به خانه سوار ماشینی شد که برگردد ناگهان مورچهای را دید و خوب آن را وارسی کرد و متوجه شد که دست مورچه همانند دست او میماند؛ و بعد از کلی فکر کردن همراه آن مورچه به خانه رسید یک روز تمام در خانه ماند و به این موضوع فکر کرد و فردای آن روز با خیالی نگران در کوچههای اطراف محل زندگی خودشان گشت تا شاید چیزی، سرنخی پیدا کند ولی خب چیزی پیدا نکرد. بعد به این نتیجه رسید که از این قابلیت خود استفادهای مناسب داشته باشد. که به درد او بخورد و باعث تعالی و پیشرفت او شود رفت به خانه و یک روزبه این موضوع فکر کرد بعد گفت خب میروم و از قدرت دستم در پیدا کردن کار استفاده میکنم. یک پیراهن آستینبلند و یک جفت دستکش پوشید و رفت در کارخانهای که همان نزدیکی بود شروع به کارکرد کار حمل اجسام سنگین در بخش انبار یک شرکت قطعات سازی البته او فقط با آن دست مورچهای خودکار میکرد که خسته نمیشد و آن دست را بهصورت حاله ای بر روی آن اجسام میگذاشت که طبیعی جلوه کند 18 ساعت در روزکار میکرد و 6 ساعت دیگر را در اتاقکی در همان شرکت در طبقه دوم بود.زندگی و استراحت میکرد بعد از 10 سال پدر و مادری که او را به فرزندخواندگی قبول کرده بودند فوت کردند او چند روزی ناراحت بود بعدازچند روز با این موضوع کنار آمد او آخر هفته تعطیل بود یعنی 1 روز در هفته تعطیل بود او آن روز را از صبح تا ظهر به بازی راگبی میپرداخت و بعدازظهر به استخر میرفت و غروب نیز چند ساعاتی در کنار ساحل میرفت وبرمی گشت این موضوع هم چنان ادامه یافت تا اینکه یک روزی که برای راگبی رفته بود شخصی را دید از او خوشش آمد اسم او راحله بود. راحله 25 ساله بود او با آن ازدواج کرد عجب ازدواجی 2 سال بعد هر دو براثر سانحهای مردند ماشین از بالای درهای به پایین پرتاب شد و هردو مردند. یک روز بعد در همهی روزنامههای محلی نوشته بودند که آن 2 نفر زن و شوهر از درهای سقوط کردند و مردند. آیا واقعیت این بود نه آنها زنده بودند اما چگونه؟ وقتی ماشین داشت پرت میشد مصطفی با دست مورچهای خود بدنهی ماشین را پاره کرد جان خود و راحله را نجات داد چون ماشین منفجرشده بود و تعدادی از وسایل آنها درون آن ماشین مانده بود و مقداری خون مصطفی و هممقداری خون راحله درون ماشین ریخته شده بود. پزشکی قانونی تشخیص داده بود که هردو مردهاند. ولی آنها نمرده بودند. فردای آن روز راحله به هوش آمد و دست مورچهای مصطفی را دید او از ترس غش کرده بود. سانحه ساعت:00:12 بامداد افتاده بود و راحله ساعت: 20:15 فردای آن روزبه هوش آمده بود. مصطفی تصمیم گرفت دیگر به آن سمت نرود زیرا … از صدای پزشکی قانونی… مردم…پلیس و مردم…فهمیده بود. که آنان فکر میکنند آن دو نفر مردهاند ولی خب آنها نمرده بودند. راحله نیز این موضوع را پذیرفت. و آنها در پایین آن دره در جنگلی همان نزدیکی شروع به ساخت کلبهای کردند و به مدت 6 ماه در آنجا زندگی کردند. بعد از 6 ماه راحله گفت من دیگر خسته شدهام و دیگر حوصله ندارم در اینجا زندگی کنم. او گفت: یک روزبه من وقت بده تا ببینم چه چیز به ذهنم میرسد. روز بعد آنها ازآنجا رفتند و به کمک دوست قدیمی مصطفی 2 عدد پاسپورت و ویزا و مدارک شناسایی تقلبی به دست آوردند؛ و از آن کشور (آمریکا) به مکزیک رفتند. چند روز اول در مکزیک بودند همهچیز برایشان سخت میگذشت تا اینکه کمکم عادت کردند و آن جو سنگین از بین رفت تازه یک موضوع جدید نیز وجود داشت آنها با یک هویت جدید داشتند زندگی میکردند که این خودش خیلی زندگی را از این چیزی که هست سختتر میکرد آنها بعدازیک ماه به مکزیکوسیتی رفتند و 28 سال کامل بهخوبی و خوشی در آنجا زندگی کردند ثمرهی ازدواج آنها فرزندی شد که اسمش را گذاشتند یحیی، یحیی که 5 ساله شد آنها هردو مردند و یحیی هم از 5 سالگی به مدرسه شبانهروزی رفت و او بهجای یکدست، دودست مورچهای داشت که هر دودست را مثل پدرش از دید عوام میپوشاند او بعداز طی مراحل مختلف تحصیلی بورسیهی دانشگاهی در آرژانتین شد و همانجا تبعیت گرفت. خب آرژانتین کمی از مکزیک ساکتتر است. او بعد از 5 سال در آنجا بافردی به نام آیدا ازدواج کرد. که بعد از 2 سال ثمرهی ازدواج آنها فردی شد به نام یعقوب بعد از 20 سال یحیی و آیدا هردو دردم براثر سکته قلبی مردند. یعقوب مانده بود تنها در آرژانتین با دودست قدرتمند مورچهای که باید هر طور هست آن را از دید عوام بپوشاند و کسی از این موضوع مطلع نشود واقعاً کار سخت و طاقتفرسایی بود. ولی خب این کاری بود که او باید انجام میداد. او میتوانست. چون… این راه او بود. یعقوب بعدازچند سال تقریباً 5 سال به بوئنس آیرس رفت و ازآنجا به شیلی مهاجرت کرد و در شیلی زندگی برای او کمی راحتتر بود زیرا دیگر نیازی نبود که کمتر دیده شود زیرا واقعاً کسی او را نمیشناخت او دریکی از بندرها در همان نزدیکی با پوشاندن دستهای خود شروع به کارکرد. کار حملونقل اجسام سنگین؛ که باوجود دودست خود کاملاً ازبس این کاربرمی آمد. او از بهترینها در این رشتهی کاری بود این مدل کار کردن راهم به ارث برده بود. کمکم از کارگری به سرپرستی رسید. او چندین و چند سال در همانجا و همان بندرها به کار سرپرست کارگری ادامه داد. او واقعاً در انجام این کار خبره بود و واقعاً بیرقیب. روزی از روزها در حوالی محل کار او دعوایی صورت گرفت که او با دست خود دو ضربه بهطرف مقابل زد و او مرد. و یحیی فوراً فرار کرد و بعداز یک هفته از کشور خارج شد؛ و بعدازیک هفته به اندونزی رسید؛ و بعدازیک ماه به ویتنام رسید. او در برمه با شخصی به نام ام البنین ازدواج کرد و بعد از 5 سال آنها ازآنجا به سریلانکا و بعدازآن، بعد از 8 سال به انگلیس رفتند و فرزندی به دنیا آوردندکه دودست و یکپا و تنهی آن کاملاً مورچهای شده بود اسم او را گذاشتند مصطفی او را شبانه به کلمبیا بردند و هنر بازیگری را به او آموختند با خود گفتند که این فقط میتواند یک بازیگر باشد. تا از شخصیت وجودی و واقعی آنکسی باخبر نشود. فقط یک بازیگر… این جمله خیلی سنگین بود…چه باید میکردند غیرازاین کار یعنی واقعاً کار دیگری از پس آنها برنمیآمد. اودرخردسالی بالباس مبدل در تئاترهای خیابانی شروع به کارکرد و با همین درآمد امرارمعاش میکرد. پول زیادی به دست نمیآورد ولی خب میتوانست به زندگی خود ادامه دهد و از شغل خود نیز راضی بود. همین موضوع و همین کار کمکم شد تمام زندگی او…او زندگی خود را دوست میداشت و به آن عشق میورزید. زیراکاری جز این نمیتوانست بکند. کمکم بعد از 5 سال او جز بهترین بازیگران کلمبیا شد؛ و این باعث شور و شعف او شد. او تئاتر خیابانی خود را به تمام اقسام نقاط کلمبیا برده بود وهمِ از اجرای او راضی و خشنود بودند. او به فکر این افتاد که ازدواج کند… بعد فکر کرد آخر با چه شخصی! او نتوانست. او نتوانست شخصی را پیدا کند… تمام عمر گشت ولی نتوانست… تا اینکه در سن 40 سالگی بافردی در کوبا آشنا شد به نام صغرا که از ایران برای گردش و تفریح به آن حوالی آمده بود. گفت تنها فرصت و تنها شخصی است که شاید با من ازدواج کند. بهتراست بروم؛ و به او بگویم. گفت و او نیز قبول کرد… بعدازچند روز او از مورچهای بودن او باخبرشد و فهمید که فقط یکپا و سر آن بهصورت انسان است. او کاملاً یک انسان منعطف بود… و با این موضوع نیز کنار آمد و این موضوع را نیز قبول کرد و این باعث شور و شعف او شد. این در دومین بار زندگی او بود که اینگونه شور و شعف او را مقلوب کرده بود. به خود گفت من واقعاً شانس آوردهام.و شانس به من رو کرده است؛ یعنی واقعاً شانس آورده بود. بعد از 5 سال یک بچه به دنیا آمد؛ که………… کاملاً مورچهای بود. این موضوع تعجب آنها را برانگیخت که آنها باهم گفتند! مورچه! آنها تصمیم گرفتند اسم او را بگذارند<<<مورچه>>> مصطفی گفت: به این میگویند یک جهش ژنتیکی واقعی صغرا گفت: حال ما بااین فرزند چه کنیم! بعدازچند ماه فهمیدند که او میتواند حرف بزند و قابلیت درک و فهم را دارد ولی خب قیافهی کاملاً مورچهای دارد. صغرا گفت: به نظر من او نمیتواند در اینجا زندگی کند. بهتراست ما ازاینجا برویم. مصطفی گفت ما نمیتوانیم ازاینجا برویم. اگر ما ازاینجا برویم این موضوع کاملاً مشکوک میشود و شک کسانی که ما را میشناسند را برمیانگیزد. بهتراست. ما او را بهجای دیگری برای زندگی بفرستیم و خودمان دورادور حواسمان به او باشد؛ و هرچند وقت یکبار به او سری بزنیم و او را از دور تأمین کنیم تا صاحب یک زندگی شود. تا آن موقع ما خیالمان از بابت او راحت میشود. صغرا گفت: من موافقم. خوب اول کجا؟ بعد از ما پرسیدن که او کجا رفته چه بگوییم؟ و اگر گفتند ما میخواهیم او را ببینیم چه؟ مصطفی گفت: عراق_و اینکه بگوییم که تا بزرگسالی به ما اجازهی دیدن او را نمیدهند. چون در آنجا او را تأمین میکنند و او را صاحب شغل وزندگی میکنند. صغرا گفت: من موافقم بهتراست هرچه زودتر این کار را انجام دهیم. تا مشکلی پیش نیاید؛ و صغرا گفت: میدانی آن را پیش چه شخص یا اشخاصی بفرستی؟! مصطفی: من میدانم که او را پیش چه اشخاصی بفرستم. صغرا: آیا آنها مطمئن هستند؟ مصطفی: بله! صغرا: چه زمانی او را میفرستی؟ وقتیکه 1 سالش شد او را میفرستم؛ و او را تا آن موقع بهصورت مخفی نگهداری میکنیم. از 1 سالگی تا 12 سالگی در عراق میماند. و از 12 سالگی تا 15 سالگی به ایران می فرستمش و از 15 سالگی به بعد او را به یونان میفرستم تا کمکم از نقاطی سخت شروع کند. تا وقتیکه ما دیگر نیستیم بتواند باوجود مشکلی که دارد از پس خود برآید. صغرا: آفرین به تو! او را فرستادند که برود. سالها گذشت. پدر و مادر او فوت کردند. او الآن 25 سال دارد. و در آتن بهصورت مخفی زندگی میکند. واقعاً برای او سخت است اینگونه زندگی کردن. واقعاً سخت. او یکخانهی خیلی معمولی دارد. او در تابستانها به صید ماهی میرود. هرروز از ساعت 20 تا ساعت 4 و زمستانها نیز محصولات صیفی کشاورزی را در بازاری محلی به فروش میرساند… در پائیز نیز برای مردم کار میکند. و تمام این اوقات را بالباسی مبدل به اینطرف و آنطرف میرود. این روزها برای او خیلی سخت میگذرد شاید گفتن این وقایع نیز تأسفآور باشد ولی خب او چارهای جز ماندن وزندگی کردن ندارد. او باید بماند وزندگی کند و به زندگی خود ادامه دهد. زیرا زندگی ادامه مییابد. چه او باشد و چه نباشد. واقعاً این وقایع و سالها برای او سخت گذشت. سختتر از هرچه بتوان به آن فکر کرد ولی گذشت. او دوست داشت بهتر باشد. و اینقدر به اینطرف و آنطرف نرود. اینقدر مکان زندگی خود را تغییر ندهد ولی خب مجبور بود، مجبور بود که مکان زندگی خود را تغییر دهد. تاکسی او را نشناسد. چون نباید کسی او را میشناخت و از واقعیت درونی او آگاه میشد. و اگر می شناخت زندگی خوبی برای او رقم نمیخورد. او همین الآن هم برای اینکه حوصلهاش سر نرود. وکمی سرگرم شود. شبها بازهم بالباسی مبدل به گردش شبانه در خیابانها میرود. شاید اینطور زندگی کردن برای او بهتر باشد. شاید ولی او همچنان به این زندگی ادامه میدهد. اینقدر ادامهمی دهد تا به نقاط قابلقبول برسد. تا روزنهای از نور در زندگیاش، زندگی مورچهایاش پیدا شود. او امیدوار است. امیدوار…به امروز به فردا به آینده، امیدوار است که زندگی بهتری برای خود فراهم آورد. امیدواراست که دیگر دلمشغولی نداشته باشد. امیدواراست که بهتراز دیروز _امروز و حتی فردا باشد. و آن روز نزدیک است. به امید آن روز برای او. برای او که اینقدر مشقت را تا به امروز تحمل کرده و سختیهای زندگی را به دندان گرفته است. تا از هم نپاشد. تا بهتر باشد… او میخواهد برای خود خانهای بسازد. بس زیبا…در کنار دریا…خانهای چوبی…رنگارنگ…پراز رنگهای قشنگ…دلباز…دل ربا…برای دل خودش…او کمی پول را برای خود جمعآوری کرده …به خود قول میدهد که تا 5 روز دیگر کار ساخت خانه در کنار دریا را شروع کند. 5 روز میگذرد.5 روز سخت…5 روز طاقتفرسا … بالاخره میرسد. روز موعود…روز ساخت خانه! او شروع میکند به کار. خانه را میسازد. چند روزی بیشتر این موضوع به طول نمیانجامد. کمی دلش باز میشود… و امید به زندگی در چشمانش فواره میزند…او الآن صاحبخانه است. او میخواهد برای خود قایقی بسازد تا بتواند. در مواقع ماهیگیری صید بهتری داشته باشد. تا بتواند. پول بیشتری برای خود ذخیره کند. 1 ماه میگذرد. او کمی پول و مواد اولیه برای ساخت قایق فراهم میآورد… یک هفته میگذرد… قایق آماده است… آمادهبهکار… 2 ماه میگذرد… او یک موتور هم میخرد برای قایقش، تا قایقش، قایق موتوری شود. وای که چقدر قایق موتوری جذاب است… او برای اولین بار سوار قایق موتوری خود میشود و از این موضوع مسرور است… زمان همچنان میگذرد…و او روزبهروز بالندهتر و بزرگمنشتر از دیروز است. دیری نمیپاید. او فردی پیدا میکند. به نام آزاده که ایرانی هم است …با او ازدواج میکند…و از ازدواج با او کاملاً خوشحال است و میگوید. خوش به حالم که این موضوع پیش آمد و من مجرد نماندم…از او تشکر میکند که با این اوصاف نیز با او ازدواجکرده است. آزاده به او میگوید…ازدواج با مردی قوی و پیل تنی چون تو برای من مایهی مباهات و سرافرازی است؛ و این سرافرازی را من باید در خود پنهان کنم؛ که این از هر نوش دارویی برای من گواراتر است. میگوید…این همان نوش دارویی است. که بهموقع به فرد موردنظر که من باشم رسیده است. هم چون تویی برای هر شخصی پدیدار و آشکار نمیشود… من تو رابهتر از جان میدانم. ای عزیزتر از جانم… ای وجودم…ای زندگی من… تو برای من همانی که باید باشی …من تو را دوست میدارم و این موضوع برای من پایانی ندارد… ای بیپایان من… او که از شنیدن این حرفها در پوست خود نمی گنجند بازمیگوید در انتخاب تو شانس با من بوده است. تو… بهترینیای بهترینم… آنها همچنان در حال تعریف از هم بودند… که ناگهان صدایی آمد…درینگ…درینگ… بله صدای تلفن همراه مصطفی بود… آزاده گفت: عزیزتر از جانم گوشی تلفنت صدا میکند… گفت چیزی نیست … برای کار به من زنگزدهاند… باید بروم سرکار …گفت: اول غذایت را بخور بعد برو… تلفن را برداشت و گفت: تا 1 ساعت دیگر آنجا هستم… تا برنامه را شروع کنیم… بچهها شما صحنه را آماده کنید تا من بیایم…غذا را خورد و آماده شد برای رفتن به سرکار…او کارش را دوست داشت… و این موضوع برای او که تازه به زندگی او اضافهشده بود کاملاً واضح بود. از او پرسید تو کارت را بیشتر دوست داری یا من را؟ گفت: چه سؤالی است که تو میپرسی! من کارم را دوست دارم. ولی تو یکچیز دیگری……. گفت: ممنون از وجودت غذایش را خورد…و چنددقیقهای استراحت کرد…گفت: اگر امر و فرمایشی نداری من بروم تا آماده شوم تا دقایقی دیگر بر سرکار باشم…تا از کار جا نمانم … گفت: برو…عشق… آنها … چندین و چند سال در کنار هم زندگی کردند و باهم از دنیا رفتند و فرزندی نیز ارزانی این دنیا داشتند که اسمش را گذاشتند، جعفر…
درود بر شما.
خیلی عالی بود.