یادم میاد سی سال پیش ، وقتی شش سال داشتم بازی ما همه اش تو کوچه خلاصه می شد و من تو کوچه مون ریاست می کردم یعنی اگه من میومدم تو کوچه همه میومدند اگه نه ، کوچه ساکت و بی صدا بود. یک روز آخرهای فصل گرم مرداد، با خودم فکر کردم چرا […]
آرشیو دسته بندی: ایرانی
همه موجوداتی که در آن دریای آبی بزرگ و زیبا زندگی میکردند، به جشن عروسی دعوت شده بودند. وقتی ماهیها دور هم جمع شدند، به ماهی عروسی که روی بدنش پولکهای کوچکی از نقره چیده شده و با رنگین کمان هفت رنگ تزیین شده بود و بالههایش میدرخشیدند خیره شده بودند. چشمهایشان از تعجب مانند […]
تکلیفم مشخص نیست با هزارتا دلیل هر روز بی خدا تر از دیروز میشم و باز با یه سرماخوردگی به التماسِ خدا پیغمبر میفتم آدمای قوی که دنبال فلسفه و کتاب نمیرن بابا میشینن زندگیشونو میکنن بی منت این ما بدبختاییم که واسه پنهون کردن ضعفامون دنبال توجیه تو کتابا میگردیم هعی خدا دلم واسه […]
صدای بلندی مرا هوشیار کرد بدون اینکه فکر کنم برخاستم و کفش هایم را در دست گرفتم و محکم دویدم مسافت طولانی را بدون فکر دویدم بلاخره خستگی مانع دویدنم شد و ایستادم فکر هایی سرم را شکافت و وارد شد من کیستم؟ اینجا چکار میکنم؟ چه میخواهم؟ این کفش ها برای چه در دست […]
دلش فاسد شده بود از هیچ طرف امیدی به او جاری نبود درست مثل دریاچه ای کوچک که تمام رود های کوچک و بزرگ به او مسدود شده. و خورشید تابان زندگی او را بخار میکرد. اما او نمیدانست که همین خورشید تنها دلیل نگندیدن اوست آب را از او بخار میکرد و ابر تشکیل […]
دوبرادربودند،که باهم سَرِ خوشی نداشتند برادرِ بزرگتر نامش {آب} بود. و برادرِ کوچک نامش {زمین}. همیشه سر همه چی باهم دعوایشان بود. {آب} غرور داشت و میگفت: من از تو بزرگترم. زمین میگفت: من محکم تر از توعم. مادر آنها {خورشید خانوم} ناراحت بود، دلش میخواست بچه هایش باهم دوست باشند. ولی یاد پدرِ بچه […]
روزی روزگاری مورچهای در کلونی در حوالی جنگلهای گیلان میزیست. این مورچه یک مورچهی کارگر بود و کارش جمعآوری آذوقه غذایی برای دیگر مورچههای کلونی بود.خورشید تقریباً غروب کرده بود و مورچه که اسمش ازقضا محمدرضا بود کارش از بابت جمعآوری مواد غذایی به پایان رسیده بود. باید به کلونی برمیگشت. ولی از شانس بد […]
از ناامیدی روی تخت دراز کشیده بودم و به زندگیم فکر میکردم که در حال تلانباشت حوادث تلخ فراموش نشدنی و فسیل کردنم بود. پوچگرایی، درگیری ذهنی و فکری که همه جا سرک میکشید، آرامشم را گرفته بود. از بیخوابی یکی از کتابهای ناخوانده را از قفسه برداشتم. کتاب را که باز کردم داشت از […]
خانم حسینی- چهارم تیر سال پنجاه وشیش بود که با حاج آقا حسینی ازدواج کردم. یه سال بود که استخدام سپاه شده بود و تو یکی از ماموریت هایی که به کردستان داشت، با هم آشنا شدیم. من اون موقع 16، 17 سالم بود و تو یه بیمارستان صحرایی تو کردستان کار می کردم. پرستار […]
چند ماهی می شد که قهر بودند از هم .مرد طلاق توافقی را پیشنهاد داد ه بود و زنتنها یک شرط داشت. بعنوان آخرین سفر بروند به شهری که برای ماه عسل آنجا بودند . پذیرفتن این پیشنهاد برای مرد آسانتر از وکیل گرفتن و تحمل هزینه ی های دادگاه بنظر میرسید.خانم رعنایی ، همکارش […]