جون ۲۰۱۳، به من و صلاح ماموریت سفر به جزیره هاشیما جهت عکسبرداری سهبعدی محول شد. به زادگاهام برمیگشتم به جزیرهای که فقط یک روز در آنجا بودم و بلافاصله بعد از تولدم، مانند بقیه ساکنین جزیره، مجبور به ترک آن شدیم. جزیره، سالها به خاطر استخراج زغال سنگ، مملوء از زندگی بود اما با جایگزینی نفت، ادامه کار در جزیره برای شرکت میتسوبیشی سودی نداشت لذا بدون اهمیت به آینده زنان و کودکانی که روزی، مردانشان به دلیل سختی کار در آنجا دفن میشدند و هیچگاه اجسادشان بیرون کشیده نمیشد، کار در جزیره را تعطیل کرد و همهچیز به یکباره تبدیل به متروکهای ترسناک شد.
آرشیو دسته بندی: ایرانی
چه سرمای بیپیری! با اینکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدی میآمد! –اما از دیشب سردتر نیست. از شیشهٔ شکسته بود یا از لای درز که سرما تو میزد؟ –بوی بخاری نفتی بدتر بود. عباس غرولندش بلند شد: «از سرما سخلو کردم!» جلو پنجره حرفها را پخش میکرد. نه، غمی ندارم! به درک که ولش کردم: –اتاق دود زده، قمپز اصغر، سیاهی که به دستوپل آدم میچسبه، دوبههمزنی، پرچانگی و لوسبازی بچهها، کبابی «حق دوست»، رختخواب سرد– هرجا که برم، اینها هم دنبالام میآید. نه چیزی را گم نکردم.
عصر ۷ آوریل ۱۹۵۱م و ۱۸ فروردین ۱۳۳۰ایرانی؛ پاریس
در عصرِ ابریِ دلگرفته، وقتی صادق هدایت، نویسندهٔ چهلوهشت سالهٔ ایرانی، مقیم موقت پاریس، بهسوی خانهاش در محلهٔ هجدهم، کوچهٔ شامپیونه، شماره ۳۷ مکرر میرود، دو مرد را میبیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند. آنها ازش میپرسند که آیا از ادارهٔ پلیس میآید، و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آنها با او در خیابانها راه میافتند و حرف میزنند: «رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری!» هدایت میگوید: «من خیالی ندارم!» یکیشان میخندد: «البته که نداری! خودکشی؟ اینجا پاریس است؛ و آن هم اول بهار!»
پتو را از روی صورتاش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ ميزبود، نگاه كرد. دوازدهِ ظهر بود. دو شاخۀ تلفن را، كه بالایِ سرش بود، وصل كرد. پا شد دستاش را به ديوار گرفت. یک لحظه چشمهاش را بست. پرده را كنار زد به كوههای مهگرفتۀ دوردست نگاه كرد. هوا ابری بود و باد میوزيد. اجاقِ را روشن كرد و كتری را، كه تا نيمه آب داشت، رویِ شعله گذاشت. رفت توی حمام شيرِ آبِ گرم دوش را باز كرد. صبر كرد تا بخار حمام را گرم كند. بعد لباسهاش را درآورد زيرِ دوش رفت و به گردن و دستها و صورتاش صابون ماليد. كفِ دستِ راستاش، كه صابونی بود، روی آینۀ بخارگرفتۀ بالایِ دستشويی مالید و بعد كمی آب رویِ آينه پاشيد. به زيرِ چشمهاش، كه گود افتاده و كبود شده بود، نگاه كرد.
زنم گفت: «ممکنه بمیرن.»
پسرم گفت: «از نظر علمی این حرف چرته.»
برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز حرف زدن نیست.
«بگو این حرف درستی نیست.»
پسرم با حالت حق بجانبی گفت: «همون.»
«نه، این همون نیست باباجان. چرته بیادبانهس. آدم اینطوری با مادرش حرف نمیزنه.»
«منظورم همونه.»
و مکث کرد. بعد با حالت حق بجانب، اما معصومانه، گفت: «خوب، اونطوری هم هست؛ چرت هم هست.»
فایده نداشت. اگر اصرار میکردم درست نتیجه عکس میگرفتم.
معلم راهنمای بچه ما، که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان، به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچههایی است که دوران بلوغ سختی را از سر میگذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست میگفت: یک بچه نا آرام، بی شیله پیله و جوشی. ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم؟ چرا بودم، اما هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرفشان «چرت» است.
ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شدهام و هفته ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس ميكردم كاغذ و قلم ميخواستم به من نميدادند. هميشه پيش خودم گمان ميكردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت… ولي دیروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو ميكردم، چيزی كه آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فايده ـاز ديروز تا حالا هرچه فكر ميكنم چيزی ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا میگيرد يا بازويم بیحس ميشود. حالا كه دقت ميكنم مابين خطهای درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيدهام تنها چيزي كه خوانده میشود اينست: «سه قطره خون.»
من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سالها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ توی یکی از روزهای نسبتاً خلوتترِ خیابان «لارامبلا» در محوطهی رو باز جلوی یکی از آن کافههای دلنشین، لابلای دهها میز و صندلی و سایبانهای بزرگِ سفید. آن روز موهای مشکی با هایلایت کاهویی نه چندان بلندش را از پشت دم اسبی بسته بود و عینک آفتابیاش که روی دستهی آن آرم بزرگ و طلایی «شانل» خودنمایی میکرد را داده بود بالای پیشانیاش. پیراهن یقه قایقی نخی نازکی تنش بود که راهراههای افقی سورمهای و سفید داشت و یک شلوارک جین آبی آسمانی پوشیده بود با کفشهای سفید اسپرت. در زاویهی چهل درجهی غربی من نشسته بود، پای چپش را انداخته بود روی پای راستش و داشت بلوط بو داده میخورد؛ رانهای سفیدش دل میبُرد.
نزدیک بهار که میشود، خاطرهها دورهام میکنند؛ آدمها، آهنگها، کردهها و حتی نکردهها، نگفتهها، نرسیدنها، حسرتها و غمی که یکهو همهی قلبم را میفشرد، انگار که قویترین پنجهی دنیا را داشته باشد. نفس کم میآورم در خانه؛ پا توی کفش میکنم سمت شلوغی خیابان و قدم میزنم تا هر جا که پای پنجاه و دو سالگیام یاری کند. خسته که میشوم، دربست میگیرم تا مهد کودک نوهام «دلارام» و از مربی میخواهم اجازه دهد داخل شوم و چند دقیقهای حین بازی یا کشیدن نقاشی تماشایش کنم. مرا که میبیند با همان لحن شیرین پنج سالگی «بابابزرگ جونم» گویان میدَود تا مسیر آغوشم. روی زانو مینشینم و به خود میفشارمش. با اولین نفس عمیق از موهای مجعد و پرپشت دخترک، همهی دلتنگیها موقتاً هم که شده رخت برمیبندند از وجودم.
من اصلیترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را میگویم که توی خلوتیِ فروشگاه داشتم لابلای قفسهها دنبال «جهان گرایشها»ی «کارل پوپر» میگشتم که با یک لبخند گشاد و کتابی در دست با احتیاط بهم نزدیک شد. بلند و کمی چاق بود. چاق که میگویم؛ آشکارا لُپهایی داشت که میشد حسابی چلاندشان! سبیلی نعل اسبی گذاشته بود که جذابترش میکرد، خصوصا با آن تکه موی مثلثی زیر لب پایین و یک کلاه بِرهی مشکی هم بر سر داشت که خیلی جذابترش کرده بود! با جور خاصی از استرس ویژهی مردها در اولین دیدار، «همه چیز فرو میپاشد» را گرفت سمتم و ازم پرسید که آیا اطلاعات به درد بخوری از «چینوآ آچهبه» دارم که در اختیارش بگذارم و اساسا خریدن و خواندن آن کتاب را توصیه میکنم یا نه؟ با یک کوچولو شیطنتی که در صدایم قابل تشخیص بود، پرسیدم؛ در مورد کتاب اطلاعات میخواهد یا نویسندهاش که گفت هر دو و کارم را سخت کرد!
باغی بود و زنی بود. باغی بود و زنی بود که صبح به صبح میآمد و مینشست زیر درخت سپیدار، آفتاب کمجان پاییز را به تن میخرید و برای پرندهها دانه میریخت. باغی بود و زنی تنها بود و پرندههایی که منتظرش میماندند؛ بعد که میآمد، دانهها را برمیچیدند، چرخی دور زن میزدند -شاید به عنوان تشکر- و میرفتند. باغی بود و زنی تنها بود و پرندگانی که تنها دلخوشیاش محسوب میشدند. اوایل فقط گنجشکها بودند اما بعدتر، چندتایی سهره، قمری و کبوتر چاهی هم به خلوت زن راه یافتند. یک بار حتی پیش آمد که بلبلی بر سر شاخی نغمه ساز کند. آن موقع زن داشت زیر لب «سایه» میخواند؛ «من در پی خویشم به تو بر میخورم اما …» که یکباره توجهش جلب چهچهی بلبل شد. سر برگرداند و از پی صدا تند دوید تا ته باغ اما بلبل رفته بود؛ شاید هم اصلاً بلبلی در کار نبوده و زن فقط این طور خیال کرده بود که او آمده و خوانده و رفته!