آرشیو دسته بندی: اول شخص

نامه‌ای از یک روح

روز خوبی را در روستا گذرانده بودیم. کوهسار مملو از رنگ‌های پاییزی بود. گردش کنار رودخانه و گذراندن ساعاتی در کنار هم، یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیم را رقم زده بود. در دهمین سالگرد ازدواجمان جاناتان مسافرتی را به عنوان هدیه برایم ترتیب داده بود. مسافرخانهٔ زیبای بالسام، جایی که آخر هفته را در آن گذرانده بودیم یکی از بهترین و قدیمی‌ترین‌ها در منطقه بود. مشغله کاری جاناتان هر دو ما را خسته و عصبی کرده بود. فقط تنهایی و در جوار هم بودن می‌توانست عشقمان را دوباره احیا کند.

داستان یک بازنده

جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ما بود. بدون نگاه مستقیمی به خانم‌ها گفتم: “اشکالی نداره ما اینجا بشینیم؟”

آمینتا

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیه‌نا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به خاطر آمینتا بود. این نام چوپانی را اشتباهاً به دختر جوان بسیار زیبایی داده بودند. اهالی سیه‌نا اغلب نام فرزندان‌شان را از دیوان شعرا برمی‌گزینند. نعلبندهایی هستند که نام‌شان نارچیزو یا فیده‌لیو است. قصاب‌هایی که زفیرو یا آپولو نام دارند و چقدر لائورا و بئاتریچه! برای متقاعد کردن خانواده‌ام گفتم که زندگی در سیه‌نا خیلی ارزان است، که وقتم تلف‌ نمی‌شود (شهر درهم‌چپیده‌ای است و دورش دیواری، مثل یک کالج). که استادها همه عالی‌اند، بنابراین می‌توانم در مدت کوتاهی مدرکم را بگیرم و مشغول کار شوم.

تالپا

ناتالیا خود را به آغوش مادرش انداخت و زمانی دراز با هق‌هقی آرام زار زد. روزهای فراوان جلو این اشک‌ها را گرفته بود، ذخیره‌شان کرده بود برای امروز که از سنسونتلا برگشتیم و او همین که چشمش به مادرش افتاد یکباره احساس کرد به دلجویی و تسلا احتیاج دارد.

اقدام خواهد شد

شاید یکی از عجیب‌ترین دوره‌های زندگانی من زمانی باشد که در کارخانهٔ آلفرد وونزیدِل کار می‌کردم. من ذاتاً بیشتر گرایش به افسردگی و کرختی دارم تا کار. ولی گه‌گاه مشکلات مالی دیرپا ناچارم می‌کنند -زیرا افسردگی نیز سودمندتر از خمودگی نیست- به اصطلاح شغلی برای خود دست و پا کنم. چون خویشتن را یک‌بار دیگر در چنین سرازیری دیدم، خودم را به دست ادارهٔ کاریابی سپردم و با هفت هم‌درد دیگر به کارخانهٔ وونزیدل فرستادندمان و آن‌جا بایستی در آزمون شایستگی شرکت می‌کردیم.

مرگ مکرر

غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک از راه رسید و غافلگیرم کرد. علاقه‌ای به دیدنش نداشتم. اگر می‌دانستم سرمی‌رسد، خود را مخفی می‌کردم. گو این که کسی باید به او می‌گفت که مقصر است. باید به دلیل عیب و ایرادهای پسرش سرزنش می‌شد، البته اگر می‌شد آن‌ها را واقعا ایراد نامید. همه‌اش تقصیر خود این زن بود. دیگر پسران ده به مراتب بدتر از پسر او بودند، و هرگز مانند پسر او دست‌ودل‌باز نیز نبودند.

بوی خوش سیگار

در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا می‌خوردیم و فقیرانه لباس می‌پوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازهٔ خروج در عصرها بود، زمانی که بقیه به خاطر حکومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون کارمان بودیم.

گربه سیاه

داستانی را که می‌خواهم به روی کاغذ بیاورم هم بس حیرت‌انگیز است و هم بسیار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوری که حواس خود من نیز حاضر به گواهی آن نباشد، تنها یک دیوانگی‌ست، و من دیوانه نیستم. بی‌گمان خواب هم نمی‌بینم. من فردا خواهم مرد و امروز می‌خواهم روح خود را آرامش بخشم. می‌خواهم رویدادها را بدون تفسیر و چکیده بازگو کنم. رویدادهایی که با گذشت هر لحظه‌اش به خود لرزیدم، عذاب دیدم و گامی به سوی نابودی برداشتم. با این همه کوشش نخواهم کرد همه چیز را بی‌پرده بیان کنم. رویدادهایی که جز نفرت و بیزاری برنمی‌انگیزد. البته ممکن است به باور پاره‌ای بیش از آن‌که وحشت‌آور باشد، شگرف بنماید. شاید هم بعدها ذهنیتی پیدا شود و توهّمات مرا پیش‌پاافتاده ارزیابی کند. ذهنیتی آرام‌تر، منطقی‌تر و بسیار ملایم‌تر از ذهنیت من. ذهنیتی که چنین رویدادهایی را دهشت‌بار نیابد و آن را تنها ثمرهٔ یک سلسله علیّت‌های معمولی و طبیعی ارزیابی کند.

فارسی شکر است

هیچ جای دنیا‌ تر و خشک را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی‌بان‌های انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هایی که دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموماً کاسب‌کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسه‌شان باز نمی‌شود و جان به عزرائیل می‌دهند و رنگ پولشان را کسی نمی‌بیند. ولی من بخت برگشتهٔ مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهٔ چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسباب‌هایمان مایه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی‌بان بی‌انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود.

چای عصرانه

تو باغچه‌ی خونمون یه نهال زیتون کاشتم. به امید باروری، به امید روزی که از درختی که خودم کاشتم زیتون بچینم و باهاش شور درست کنم. میتونستم برم زیتون خام بخرم و خیلی زودتر از این حرفا این کارو بکنم یا اینکه اصلا میتونستم برم بهترین شور زیتونو از یه فروشگاه همین نزدیکیا بخرم. چی باعث میشه آدم خودش از صفر دنبال یه کاری بره؟ من هر روز به این درخت میرسم. به اندازه بهش آب میدم نه بیشتر و نه کمتر. درست همون مقداری که باید آب بخوره. هَرَسش هم میکنم و البته تبعیض فاحشی بین اون و بقیه‌ درختای باغچه قائلم. منتظر چه اتفاقی هستم نمی‌دونم! زیتونای این درخت با درختای دیگه چه فرقی میکنه؟ اینم نمیدونم…