ما داشتیم نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد» را دورخوانی میکردیم. او نقش مرد را میخواند و من نقش دختر را. نه اینکه بازیگری، چیزی باشیم، نه. ما داشتیم نمایشنامهی داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد را دورخوانی میکردیم، فقط به این دلیل که ازش لذت میبردیم، همین!
بهِم علاقه داشت، حالا نه شبیه علاقهمندیهایی که به طور معمول مردها به زنها نشان میدهند اما خب در مجموع میتوان گفت بهم علاقه داشت. مرا به آبگیری تشبیه میکرد که ماهی تنهایی، درونم اسیر است و منِ آبگیر نمیگذارم ماهی درونم آزاد شود و راهش را تا اقیانوس پیدا کند. میگفت آبگیر هر چقدر هم همه چیز تمام و مُصفا باشد، اقیانوس که نمیشود! هر از گاهی هم ماهی خانوم درونم را «ماده ببر» توصیف میکرد که از بس توی سیرک نمایش داده و به خاطر دیگران زندگی کرده، اصالتش را از دست داده است. وقتی هم کلافه میشدم که بالاخره ماهیام یا ماده ببر، سرد و بیاحساس سر تکان میداد که هر ماده ببری در حقیقت یک ماهی است و ماهیهایی از آن دست ماهیای که من هستم، ماده ببر هم هستند؛ اینست که میگویم میتوان گفت بهم علاقه داشت!
دیوانه بود؟ نه، موافق نیستم. مرد عجیبی بود و به شدت غیرقابل پیشبینی. میتوان گفت دنیایی متفاوت از دنیای دیگر آدمها، آدمهای نرمال اطرافمان داشت. شاید هم زیادی میفهمید، شاید هم هیچکدام اما در هر حال دیوانه نبود؛ این را مطمئنم.
ما توی «اتاق کوچیکه»ی خانهی من، پشت میزی دو نفره، روبروی هم مینشستیم و حرف میزدیم و چای مینوشیدیم و نمایشنامهی داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد را دورخوانی میکردیم که فقط ازش لذت ببریم. چیزهای دیگر هم میخواندیم، مثلا «سلینجر» میخواندیم که هر دویمان کارهایش را دوست داشتیم و او شاید بیشتر حتی. یک روز لابلای چای و حرف و آفتابی که بیپرده ما را فرا گرفته بود به ذهنم رسید که بگویم شبیه «سیمور» است؛ بلند بالاتر از هر بلند بالایی، دانای کل و مرشد خانوادهی «گلس» و اسطورهی کارهای سلینجرِ مرموز. بله، شبیه سیمور بود یا دست کم دلش میخواست مثل او باشد و مثل او رفتار کند که البته طبق معمول اشتباه حدس زده بودم! رو ترش کرد که سیمور را نمیپسندد، نه به خاطر اینکه زندگی خواهر و برادرهای کوچکترش را خراب کرد، بلکه به این دلیل که تصمیم گرفت ازدواج کند، آنهم آدمی که این قدرها احمق نبود که بتواند زنی را خوشبخت کند! «بادی» را فرد قابل قبولتری میدانست، دست کم بابت اینکه در عین متفاوت بودن، نبوغ سر و کله زدن با آدمها را هم داشت. از نظر او نامهی بادی به «زویی» جزو مهمترین اسناد تاریخ بشر بود.
اتاق کوچیکه کشف او بود. اتاقی پشت عمارت اصلی خانه؛ پر از حضور همیشگی خورشید. من اتاق کوچیکه را خیلی سال بود فراموش کرده بودم. خب، تقصیری هم نداشتم؛ توی مسیر تردد روزمرهام نبود، البته دروغ چرا، اگر هر روز هم میدیدمش، بعید بود آنطور که او معطوفش شده بود، توجهم را جلب کند. اتاق کوچیکه برای من تا قبل از اینکه او کشفش کند، بخشی از معماری کل خانه بود که در بهترین حالت میشد به عنوان انباری ازش استفاده کرد اما بعدتر که او در همان روزهای اول رفت و آمدش به خانهی من، کشفش کرد، خرت و پرتهای سالهای دور و نزدیک را ریخت بیرون و دستی به سر و گوشش کشید، اتاق کوچیکه شد جایی که هر وقت قرار بود لابلای مشغلههای فراوانم، سراغ دلم را بگیرم، میرفتم آنجا که با سلیقه نقاشیاش کرده بود، چند تکه از یک عالمه پنجرههای رو به باغ را شیشه رنگی انداخته و پردههای نازک توری آویخته بود، جوری که مزاحم هجوم نور نشوند و بلد باشند در باد برقصند و آن میز دوستداشتنی و دو صندلی روسیِ روبروی هم که در لذتبخشترین نقطهی اتاق قرا گرفته بودند. آنجا شد پاتوق ما برای حرف زدن و چای نوشیدن و خواندن. همان اوایل خیلی نامتعارف ازم خواست اتاق کوچیکه را بدهم به او، مال او باشد و من بیتأمل پراندم که «تو کشفش کردهای، پس مال توست» و او برای اولین و آخرین باری که من دیدم، لبخند زد؛ گرم و گیرا.
آن روز که داشتیم نمایشنامهی داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد را دورخوانی میکردیم، محض اینکه فقط لذتش را ببریم، حرف کشید به اتاق کوچیکه و او گفت که حس خوب و ویژهای به آنجا دارد، انگار که سرزمینی بکر و دست نخورده را کشف کرده باشد از آن دست کشف کردنها که خود را تنها آدم آنجا ببیند و احساس مالکیتی برخواسته از امنیت خاطری حاصل از نوعی وابستگی عاطفی بهش دست بدهد؛ این قدر عزیز. بیدرنگ حرفش را تصدیق کردم، چون افراد دیگری هم حرفهایی شبیه همین بهم زده بودند، حالا نه این قدر عمیق اما خب منظورشان همین بود. این را بهش گفتم و ادامه دادم که مثلاً یکی از دوستانم که عکاس است، وقتی چند دقیقه توی اتاق کوچیکه روی همان صندلی که او نشسته، مینشیند، احساس مستی بهش دست میدهد و یک بار حتی از فرط مستی حرفهای نامربوط زد و کار رسماً داشت به جاهای باریک میکشید. بعد برایش اعتراف کردم که اتاق کوچیکه با او برایم طعمی ویژه پیدا کرد، طوری که از داشتنش احساس بهتری میکردم توی زندگی؛ حس میکردم با وجود اتاق کوچیکه چیزی مدام در من میتپد و این ادامه داشت تا چند وقت پیش که «حقوقدان» برای اولین بار پا به آنجا گذاشت و نشست درست روی همان صندلی که او حالا نشسته و من با وجود او بویی میشنیدم شبیه بوی دلانگیز جنگلهای سرزمینهای دور. حقوقدان دیر به دیر میآمد و هر وقت هم میآمد کم حرف بود و زیاد نمیماند. کمی مینشست، بیتی شعر برایم روی کاغذ با خودکار خوشنویسی میکرد و میرفت اما هر بار بعد از رفتنش، نفس کشیدن برایم سخت میشد، رمق از تنم میرفت و احساس میکردم زندگیام چیزی مهم کم دارد. حقوقدان که میرفت، ساعتها کف اتاق کوچیکه ولو میشدم و نمیفهمیدم چه مرگم است.
نمیدانم چی شد که یکهو سرِ دلم برایش باز شد، چون اساساً همه چیز را بهش نمیگفتم و معمولاً فقط از چیزهایی حرف میزدم که میدانستم میتواند توی آنها بهم کمک کند. بعد که حساب کردم، دیدم زیاد هم بد نشد در مورد حقوقدان چیزهایی بهش گفتم.
ساکت و خونسرد داشت تماشایم میکرد. ازش پرسیدم نمیخواهد چیزی بگوید؟ زیر لب و جویده گفت که تا الان فکر میکرده فقط اوست که توی اتاق کوچیکه رفت و آمد دارد و فقط اوست که روی آن صندلی، روی صندلیاش مینشیند و باهام چای مینوشد و فقط … و مثل همیشه حرفش را نیمه تمام گذاشت و بیهوا رفت سراغ این موضوع که تا آنجا که یادش میآید، پدرش همیشه او را «بیعاطفه» خطاب میکرده، احتمالاً بابت اینکه هیچوقت کنشها و واکنشهای حسی مورد انتظارش را بروز نمیداده است. بعد ادامه داد یکی، دو بار خواسته بنشیند باهاش بحث علمی بکند و موضوع را برایش بشکافد، مثلاً بگوید چیزی که پدرش مدعی آن است اگر هم درست باشد، بدون شک ریشه در دوران کودکی و محیط خانوادهاش داشته اما خب، هر بار پشیمان شده و چیزی نگفته است.
برای اولین بار در طول آن چند سالی که به اتاق کوچیکه میآمد، سیگاری گیراند و بدون اینکه نگاهم کند، سرد و بیاحساس گفت: «اگه از دستم بدی، چی میشه؟» و خب ناگفته پیداست که چندان جا نخوردم، چرا؟ چون از آن آدم مرموز همیشه انتظار شنیدن چیزهای نامربوط، نصفه و نیمه و تا حدودی اسرارآمیز را داشتم. در جا این حرفش را هم گذاشتم به حساب یکی از همان موضوعاتی که بیهوا، بدون توجه به محتوای بحثی که بینمان جریان داشت، میپراند تا به قول خودش ماهی درونم را هوایی کند که دست از وابستگی به آبگیر همه چیز تمام بردارد و شجاعت پیوستن به اقیانوس را پیدا کند، اینست که توی روزهایی که سرم کجِ حقوقدان بود و زیاد نمیفهمیدم دور و برم چه میگذرد، بیمنظور خاصی، بیشتر با این انگیزه که مثل خودش ادای آدمهای مرموز را در بیاورم، گفتم: «اگه از دستت بدم، چی میشه؟» که از پشت میز برخاست، سیگار نصفه را داخل ماگ سفیدِ «استارباکسِ» پر از چایی انداخت و در حالی که زیر لب به آواز میخواند؛ «حالیا رفتیم و بذری کاشتیم»، خانهام را برای همیشه ترک کرد.